امروز مثل بقيه روزها نبود .. هوس کردم به آن سال ها برگردم .. سال هایی که بعضی ها افسوسش را می خورند .. اما برای من با این سال ها تفاوت چندانی نداشتند .. سال هایی که در دبیرستان سیاهی ، سياه شدند و هنوز اين سياهی در من ماندگار است .. نمی دانم .. شايد هم خاکستری شده باشد .. آن سال ها آنطور سياه شدند و اين سال ها هم که خودشان سياه هستنند
اوضاع زندگی من هميشه همينطور بوده .. سياه و خاکستری .. شايد برای همين است که من بشدت مشتاق سپيدی و روشنایی ام
اصلا فکر نمی کردم با خواندن خاطرات آن روزها اينطور مأيوس شوم .. آرزو می کردم کاش اينها را من ننوشته باشم ..
وقتی تقويم سال هفتاد و هفت را باز کردم : نوشته های دو ماه اول پاک شدند .. هنوز خرده های پاک کن لای تقويم مانده .. بعضی صفحه ها که با خودکار نوشته شدند ، نصفه نيمه و خطخطی اند .. نمی دانم چه چيزی را نوشتم و بعد از بين بردم .. صفحه های خط خورده و پاک شده را يکی يکی ورق زدم .. انگار دارم آلبوم عکس ورق می زنم .. ورق زدم و ورق زدم تا به اولين نوشته رسيدم .. چقدر آن روزها خوش خط بودم
.........................................................................
خيلی وقت پيش .. روزهاي خيلی خيلی دور بود .. روزگاری که هيچ کس نمی داند چه زمانی بود
زمين خوشحال بود و آسمان آرام و مهربان .. آنقدر آبی که اگر يکی از مردمان اين زمان آن را می ديد يا نمی دانست چه رنگی است يا چشمهايش کور می شد
ابرها نزديک بودند . اگر دستمان را بلند می کرديم می شد لمسشان کرد چون با خيال راحت در کنار ما شيطنت و بازيگوشی می کردند ، بدون آنکه بترسند آنها را بگيريم و زندانی کنيم
شهری نبود ، کشوری نبود ، سرزمين ها آزاد بودند .. کوه ها مغرور بودند
خورشيد تمام شب منتظر بود نمی توانست صبر کند می خواست زود طلوع کند .. خيلی صبر کرد و آخر چند ساعت زودتر طلوع کرد
بلند شد و با تمام وجود ذره های گرم نورش را به دنيا پاشيد
اولين ذره به صورت پروانه خورد ، چشمهايش را باز کرد و از زيبايی آن روز شگفت زده شد .. بارانی از پروانه از زمين به آسمان باريد و آميخته با رنگهای طبيعت ، دنيا را به زيبايی بی پايان کشاند چون آن روز لياقتش را داشت
روز خوب شيرين که هميشه منتظرش بودم و با فکرش درونم پر از احساس خوش لبخند می شد
کاش آن روز همه عمرم می شد . هرچه خوب بود همانقدر عجيب بود آنقدر عجيب که انگار هرگز نيامد و برای ابد مرا در ترديد بيهوده فرو برد
هرچه خوب بود نفرينش کردم چون طعم تلخ افسوس را به زندگی بی دغدغه ام افزود و حريص و بی تابم کرد .. آرامی مطلوب خوشايند وجودم را چنان بهم ريخت که حتی فجيع ترين مصيبت از پسش برنمی آمد
همه چيز آنقدر اسرارآميز و پيچيده شد که حالم را بهم زد .. چندی بعد هزل بی ارزش رؤيا آن را معنی کرد و هاله بيهودگی مرا با بیتفاوتی آرام آرام کرد آنقدر که حتی نفس کشيدن آزارم داد
اما آزارش را تحمل کردم با همان جادوی اميد و با همان پايان
کمی بعد به ياد شدت تأثر افتادم و دوباره شروع کردم آميخته با اشک های شبانه و اندوه های جاودان
روزی که هيچ به افسوس هميشگی ام دامن زد فهميدم ديگر نفس کشيدن آزارم نمی دهد ديگر به فکر انقلاب احساسات نبودم چون به نظرم خيلی بعيد می رسيد اما يک چيز را خيلی ممکن ديدم : شدت افسوس
................................................................................
حالا بیشتر از دوازده سال گذشته .. چقدر فرصت ها از دست رفته و چقدر فجایا بر سر من و شهر من آمده .. از شدت افسوس خنده ام می گيرد