هیچ حسی بهتر از این نیست که هیچچی برای آدم مهم نباشه ...
25 January 2012
همیشه با خود میگفتم
روزی از جامعه فرار خواهم کرد و در یه دهکده یا جای دور منزوی خواهم شد
اما نمیخواستم انزوا وسیله شهرت و یا نودونی خودم بکنم
من نمیخواستم خودمو محکوم افکار کسی بکنم یا مقلد کسی بشم
بالاخره تصمیم گرفتم اطاقی مطابق میلم بسازم
محلی که توی خودم باشم، یا جایی که افکارم پراکنده نشه
من اصلا تنبل آفریده شدم
کارو کوشش مال مردم تو خالیس
به این وسیله میخوان چاله یی که تو خودشونه پر بکنن
مال اشخاص گدا گشنس که از زیر بته بدنیا آمدن
تاریکخانه ، صادق هدایت
19 January 2012
برای عطر نان گرم و برفی که آب می شود
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که اب می شود دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم
برای پشت کردن به ارزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به خاطربوی لاله های وحشی
به خاطر گونه ی زرین افتاب گردان
برای بنفشیه بنفشه ها دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم
تورا برای لبخند تلخ لحظه ها
پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم
تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم
اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های اسمان دوست می دارم
تو را به اندازه خودت ، اندازه ان قلب پاکت دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام ...دوست می دارم
تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ...دوست می دارم
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و برای نخستین گل ها
تو را به خاطر دوست داشتن...دوست می دارم
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم...دوست می دارم.
Paul Éluard
18 July 2011
18 April 2011
هاچیکو
هاچیکو در نوامبر سال 1923 در اوداته ژاپن به دنیا آمد . وقتی
دو ماه داشت با قطار اوداته به توکیو فرستاده شد . قطار که به ایستگاه شیبوئی
دو ماه داشت با قطار اوداته به توکیو فرستاده شد . قطار که به ایستگاه شیبوئی
رسید قفس حمل هاچیکو از روی باربر پائین افتاد و آدرسی که قرار بود به
آنجا برود گم شد . از قفس بیرون آمد و در ایستگاه تنها و سرگردان
ماند تا اینکه مسافری او را پیدا کرد و با خود به منزل برد .
آنجا برود گم شد . از قفس بیرون آمد و در ایستگاه تنها و سرگردان
ماند تا اینکه مسافری او را پیدا کرد و با خود به منزل برد .
این فرد پرفسور دانشگاه توکیو دکتر شابرو اوئنو بود.
دور گردن هاچیکو قلاده ای بود که روی آن عدد 8 نوشته شده بود
(عدد هشت در زبان ژاپنی هاچی بیان می شود و نماد شانس و موفقیت است)
پرفسور تصمیم می گیرد نام اورا هاچیکو بگذارد.
منزل پرفسور در حومۀ شهر توکیو قرار داشت و هر روز برای رفتن به
دانشگاه به ایستگاه قطار شیبوئی می رفت و ساعت 4 برمی گشت. هاچیکو یک روز دنبال
پرفسور به ایستگاه می آید و هرچه شابرو از او می خواهد به خانه برگردد ،
نمی رود و او مجبور می شود خود هاچیکو را به منزل برساند .
دانشگاه به ایستگاه قطار شیبوئی می رفت و ساعت 4 برمی گشت. هاچیکو یک روز دنبال
پرفسور به ایستگاه می آید و هرچه شابرو از او می خواهد به خانه برگردد ،
نمی رود و او مجبور می شود خود هاچیکو را به منزل برساند .
آن روز وقتی بر می گردد با تعجب هاچیکو را می بیند ، روبروی
در ورودی ایستگاه به انتظارش نشسته .. با هم به خانه برمی گردند .
از آن به بعد هرروز هاچیکو و پرفسور باهم به ایستگاه قطار می رفتند .. هر روز
ساعت 4 هاچیکو جلوی در ایستگاه منتظر بازگشت شابر بود.. همه ، تمام فروشندگان
و حتی مسافران هاچیکو را می شناختند و با تعجب به این رابطه دوستانه نگاه می کردند .
در سال 1925 پروفسور شابرو اوئنو سر کلاس بر اثر سکتۀ
قلبی از دنیا می رود .. آن روز هاچیکو که 18 ماه داشت تا شب روبروی
قلبی از دنیا می رود .. آن روز هاچیکو که 18 ماه داشت تا شب روبروی
در ایستگاه منتظر ماند .. خانوادۀ پرفسور به دنبالش آمده و به خانه میبرندش .. اما روز
بعد بازهم هاچیکو به ایستگاه رفته و منتظر بازگشت صاحبش می ماند و هربار
که خانوادۀ پرفسور جلوی رفتنش را می گرفتند ، فرار می کرد و به هر طریقی بود
خود را راس ساعت 4 به ایستگاه می رساند.
بعد بازهم هاچیکو به ایستگاه رفته و منتظر بازگشت صاحبش می ماند و هربار
که خانوادۀ پرفسور جلوی رفتنش را می گرفتند ، فرار می کرد و به هر طریقی بود
خود را راس ساعت 4 به ایستگاه می رساند.
هاچیکو در ایستگاه ماند .. شبها زیر قطار فرسوده ای می خوابید و فروشنده ها
و مسافرها برایش غذا می آوردند.
9 سال هر بعد از ظهر روبروی در ایستگاه منتظر بازگشت صاحب عزیزش
ماند و در هیچ شرایطی از این انتظار دلسرد نشد .. تا زمان مرگش در مارچ 1934 در سن
11سال 4 ماهگی منتظر صاحب مورد علاقه اش بود . وفاداری هاچیکو در سراسر
ژاپن پیچید و در سال 1935تندیس یادبودی روبروی در ایستگاه قطار شیبوئی از او ساخته
شد. تا امروز تندیس برنزی هاچیکو همچنان در ایستگاه شیبوئی منتظر بازگشت پرفسور است.
11سال 4 ماهگی منتظر صاحب مورد علاقه اش بود . وفاداری هاچیکو در سراسر
ژاپن پیچید و در سال 1935تندیس یادبودی روبروی در ایستگاه قطار شیبوئی از او ساخته
شد. تا امروز تندیس برنزی هاچیکو همچنان در ایستگاه شیبوئی منتظر بازگشت پرفسور است.
17 April 2011
20 March 2011
چند ی مانده به بهار
با همین دیدگان اشک آلود
از همین روزن گشوده به دود
به پرستو به گل به سبزه درود
به شکوفه به صبحدم به نسیم
به بهاری که میرسد از راه
چند روز دگر به ساز و سرود
ما که دلهایمان زمستان است
ما که خورشیدمان نمی خندد
ما که باغ و بهارمان پژمرد
ما که پای امیدمان فرسود
...
از همین روزن گشوده به دود
به پرستو به گل به سبزه درود
به شکوفه به صبحدم به نسیم
به بهاری که میرسد از راه
چند روز دگر به ساز و سرود
ما که دلهایمان زمستان است
ما که خورشیدمان نمی خندد
ما که باغ و بهارمان پژمرد
ما که پای امیدمان فرسود
...
چون درختی در صمیم سرد و بی ابر زمستانی
هر چه برگم بود و بارم بود
هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود
هر چه یاد و یادگارم بود
ریخته ست
چون درختی در زمستانم
بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود
دیگر کنون هیچ مرغ پیر یا کوری
در چنین عریانی انبوهم ایا لانه خواهد بست ؟
دیگر ایا زخمه های هیچ پیرایش
با امید روزهای سبز اینده
خواهدم این سوی و آن سو خست ؟
چون درختی اندر اقصای زمستانم
ریخته دیری ست
هر چه بودم یاد و بودم برگ
یاد با نرمک نسیمی چون نماز شعله ی بیمار لرزیدن
برگ چونان صخره ی کری نلرزیدن
یاد رنج از دستهای منتظر بردن
برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن
ای بهار همچنان تا جاودان در راه
همچنان تا جاودان بر شهرها و روستاهای دگربگذر
هرگز و هرگز
بربیابان غریب من
منگر و منگر
سایه ی نمناک و سبزت هر چه از من دورتر ،خوشتر
بیم دارم کز نسیم ساحر ابریشمین تو
تکمه ی سبزی بروید باز ، بر پیراهن خشک و کبود من
همچنان بگذار
هر چه برگم بود و بارم بود
هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود
هر چه یاد و یادگارم بود
ریخته ست
چون درختی در زمستانم
بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود
دیگر کنون هیچ مرغ پیر یا کوری
در چنین عریانی انبوهم ایا لانه خواهد بست ؟
دیگر ایا زخمه های هیچ پیرایش
با امید روزهای سبز اینده
خواهدم این سوی و آن سو خست ؟
چون درختی اندر اقصای زمستانم
ریخته دیری ست
هر چه بودم یاد و بودم برگ
یاد با نرمک نسیمی چون نماز شعله ی بیمار لرزیدن
برگ چونان صخره ی کری نلرزیدن
یاد رنج از دستهای منتظر بردن
برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن
ای بهار همچنان تا جاودان در راه
همچنان تا جاودان بر شهرها و روستاهای دگربگذر
هرگز و هرگز
بربیابان غریب من
منگر و منگر
سایه ی نمناک و سبزت هر چه از من دورتر ،خوشتر
بیم دارم کز نسیم ساحر ابریشمین تو
تکمه ی سبزی بروید باز ، بر پیراهن خشک و کبود من
همچنان بگذار
تا درود دردناک اندهان ماند سرود من
مهدی اخوان ثالث
08 March 2011
به باغ همسفران
چقدر این شعرو دوست دارم .... من هم
من از حاصل ضرب ترديد و كبريت ميترسم
به باغ همسفران
صدا كن مرا
صداي تو خوب است
صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
كه در انتهاي صميميت حزن ميرويد
در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنهاترم
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است
و تنهايي من شبيخون حجم تو را پيشبيني نميكرد
و خاصيت عشق اين است
كسي نيست،
بيا زندگي را بدزديم، آن وقت
ميان دو ديدار قسمت كنيم
بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم
بيا زودتر چيزها را ببينيم
ببين، عقربكهاي فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردي بدل ميكنند
بيا آب شو مثل يك واژه در سطر خاموشيام
بيا ذوب كن در كف دست من جرم نوراني عشق را
مرا گرم كن
و يكبار هم در بيابان كاشان هوا ابر شد
و باران تندي گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت يك سنگ،
اجاق شقايق مرا گرم كرد
در اين كوچههايي كه تاريك هستند
من از حاصل ضرب ترديد و كبريت ميترسم
من از سطح سيماني قرن ميترسم
بيا تا نترسم من از شهرهايي كه خاك سياشان چراگاه جرثقيل است
مرا باز كن مثل يك در به روي هبوط گلابي در اين عصر معراج پولاد
مرا خواب كن زير يك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات
اگر كاشف معدن صبح آمد، صدا كن مرا
و من، در طلوع گل ياسي از پشت انگشتهاي تو، بيدار خواهم شد
و آن وقت
حكايت كن از بمبهايي كه من خواب بودم، و افتاد
حكايت كن از گونههايي كه من خواب بودم، و تر شد
بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند
در آن گيروداري كه چرخ زرهپوش از روي روياي كودك گذر داشت
قناري نخ زرد آواز خود را به پاي چه احساس آسايشي بست
بگو در بنادر چه اجناس معصومي از راه وارد شد
چه علمي به موسيقي مثبت بوي باروت پي برد
چه ادراكي از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراويد
و آن وقت من، مثل ايماني از تابش "استوا" گرم،
تو را در سرآغاز يك باغ خواهم نشانيد.
صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
كه در انتهاي صميميت حزن ميرويد
در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنهاترم
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است
و تنهايي من شبيخون حجم تو را پيشبيني نميكرد
و خاصيت عشق اين است
كسي نيست،
بيا زندگي را بدزديم، آن وقت
ميان دو ديدار قسمت كنيم
بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم
بيا زودتر چيزها را ببينيم
ببين، عقربكهاي فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردي بدل ميكنند
بيا آب شو مثل يك واژه در سطر خاموشيام
بيا ذوب كن در كف دست من جرم نوراني عشق را
مرا گرم كن
و يكبار هم در بيابان كاشان هوا ابر شد
و باران تندي گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت يك سنگ،
اجاق شقايق مرا گرم كرد
در اين كوچههايي كه تاريك هستند
من از حاصل ضرب ترديد و كبريت ميترسم
من از سطح سيماني قرن ميترسم
بيا تا نترسم من از شهرهايي كه خاك سياشان چراگاه جرثقيل است
مرا باز كن مثل يك در به روي هبوط گلابي در اين عصر معراج پولاد
مرا خواب كن زير يك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات
اگر كاشف معدن صبح آمد، صدا كن مرا
و من، در طلوع گل ياسي از پشت انگشتهاي تو، بيدار خواهم شد
و آن وقت
حكايت كن از بمبهايي كه من خواب بودم، و افتاد
حكايت كن از گونههايي كه من خواب بودم، و تر شد
بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند
در آن گيروداري كه چرخ زرهپوش از روي روياي كودك گذر داشت
قناري نخ زرد آواز خود را به پاي چه احساس آسايشي بست
بگو در بنادر چه اجناس معصومي از راه وارد شد
چه علمي به موسيقي مثبت بوي باروت پي برد
چه ادراكي از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراويد
و آن وقت من، مثل ايماني از تابش "استوا" گرم،
تو را در سرآغاز يك باغ خواهم نشانيد.
تو را در سرآغاز يك باغ خواهم نشانيد
سهراب سپهری
27 February 2011
کفش هایم کو
كفش هايم كو،كفش هايم كو،
چه كسي بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا ، مثل هوا با تن برگ.
مادرم در خواب است.
و منوچهر و پروانه، و شايد همه مردم شهر.
شب خرداد به آرامي يك مرثيه از روي سر ثانيه ها مي گذرد
و نسيمي خنك از حاشيه سبز پتو خواب مرا مي روبد.
بوي هجرت مي آيد:
بالش من پر آواز پر چلچله هاست.
صبح خواهد شد
و به اين كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد.
بايد امشب بروم.
من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم.
هيچ چشمي، عاشقانه به زمين خيره نبود.
كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد.
هيچ كسي زاغچه يي را سر يك مزرعه جدي نگرفت.
من به اندازه يك ابر دلم مي گيرد
وقتي از پنجره مي بينم حوري
- دختر بالغ همسايه -
پاي كمياب ترين نارون روي زمين
فقه مي خواند.
چيزهايي هم هست، لحظه هايي پر اوج
(مثلاً شاعره يي را ديدم
آن چنان محو تماشاي فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت.
و شبي از شب ها
مردي از من پرسيد
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)
بايد امشب بروم.
بايد امشب چمداني را
كه به اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد، بردارم
و به سمتي بروم
كه درختان حماسي پيداست،
رو به آن وسعت بي واژه كه همواره مرا مي خواند.
يك نفر باز صدا زد: سهراب
كفش هايم كو؟ كفش هايم كو؟
چه كسي بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا ، مثل هوا با تن برگ.
مادرم در خواب است.
و منوچهر و پروانه، و شايد همه مردم شهر.
شب خرداد به آرامي يك مرثيه از روي سر ثانيه ها مي گذرد
و نسيمي خنك از حاشيه سبز پتو خواب مرا مي روبد.
بوي هجرت مي آيد:
بالش من پر آواز پر چلچله هاست.
صبح خواهد شد
و به اين كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد.
بايد امشب بروم.
من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم.
هيچ چشمي، عاشقانه به زمين خيره نبود.
كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد.
هيچ كسي زاغچه يي را سر يك مزرعه جدي نگرفت.
من به اندازه يك ابر دلم مي گيرد
وقتي از پنجره مي بينم حوري
- دختر بالغ همسايه -
پاي كمياب ترين نارون روي زمين
فقه مي خواند.
چيزهايي هم هست، لحظه هايي پر اوج
(مثلاً شاعره يي را ديدم
آن چنان محو تماشاي فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت.
و شبي از شب ها
مردي از من پرسيد
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)
بايد امشب بروم.
بايد امشب چمداني را
كه به اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد، بردارم
و به سمتي بروم
كه درختان حماسي پيداست،
رو به آن وسعت بي واژه كه همواره مرا مي خواند.
يك نفر باز صدا زد: سهراب
كفش هايم كو؟ كفش هايم كو؟
سهراب ندای آغاز از دفتر حجم سبز
16 February 2011
هوا سرد است و برف آهسته می بارد
ز ابری ساکت و خاکستری رنگ
زمین را بارش مثقال ، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ ، فرسنگ
سرود کلبه ی بی روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولی از زوزه های باد پیداست
که شب مهمان توفان است امشب
دوان بر پرده های برفها ، باد
روان بر بالهای باد ، باران
درون کلبه ی بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
...
مهدی اخوان ثالث - سگ ها و گرگ ها
29 January 2011
12 January 2011
برف می افتد .. بی صدا
زمستانی که دوست دارم .. انگار آمده است .. چند روزی است
امروز با
من بازی می کند
یکرنگ می کند .. برف می آید .. مرا صدا می کند .. تسلی می دهد : نیست ..
اگر هست تو چرا نمی بینی ؟
و من کودک شده ام .. باور می کنم آنچه پشت او پنهان شده ، نیست ..
برای دلخوشی
بدنبال او می دوم می روم می پرم می خندم معلق می شوم و فرار می کنم
از آنچه هست .. و انگار در لایه های سپیدی مخفی می شوم .. سپیدی که آب می شود و براستی گم می
کنم
کودکانه باورم می شود من نیستم .. من گم شده ام .. کجا ام ؟
سرگردان در مسیری که برف پوشانده
برف پوشانده .. همه چیز یکسان است .. برف را می بوسم .. برف را خدا
برای که آفریده ؟
کاش من باشم
Subscribe to:
Posts (Atom)