11 August 2010

روزی که رنگ ها رفتند

من شاگرد خوبی بودم اما از مدرسه بيزار .. مدرسه خراشی بود به رخسار خيالات رنگی ... 
 خردسالی من .. مدرسه خواب‌های مرا قيچی كرده بود .. نماز مرا شكسته بود .. مدرسه عروسك مرا رنجانده بود .. روز ورود يادم نخواهد رفت .. مرا از ميان بازی گرگم به هوا ربودند و به كابوس مدرسه سپردند .. خودم را تنها ديدم و غريب .. غم دورماندگی از اصل با من بود .. آدمِ پس از هبوط بودم .. از آن پس و هربار دلهره بود كه جای من راهی مدرسه
... می‌شد
           اتاق آبی - سهراب سپهری
......................................................................................

من هم یادم نمی رود .. مادرم نیامد چون برادرم خیلی کوچک بود .. با م رفتم .. انگار آن روزها مادرم بود .. گریه کردم و گریه کردم .. در راه .. در مدرسه .. دم در کلاس .. معلم می خواست فکر کنم مهربان است ولی من هرگز فکر نکردم مهربان است .. اصرار داشتم م با من به کلاس بیاید .. نمیفهمیدم چرا نمی تواند بیاید .. گفت اینجا میمانم پشت در منتظر تو و من راضی شدم یک قدم جلو بروم و از در کلاس بگذرم .. کلاس نور نداشت .. بیشتر رفتم تو .. روی نیمکت ها سه نفر می نشستند .. من نمی دانستم سر نیمکت یعنی چه اما بقیه می دانستند .. نشستم کنار دیوار .. دستم به دیوار می خورد و دست بغل دستیم روی دفتر من .. گریه تمام نمیشد .. آنقدر که معلم راضی شد به خانه برگردم .. م راست می گفت .. منتظرم مانده بود .. خوشحال به خانه برگشتیم  
هفته ها گذشت تا فراموش کردم گریه کنم .. همان ته نیمکت ماندم .. تنها و ساکت .. پشت سری کتابهایش تمیز جلد شده بود .. هر کتاب یک رنگ .. می گفت مادرش کرده .. انگار فریب خورده بود .. کتابها رنگی نداشتند .. لباسها تیره بودند و کفشهایم صورتی  .. انتظامات گفت کفشها نباید صورتی باشند و دیگر صورتی نشدند .. من در مدرسه سیاه شدم و سیاه ماندم .. شهر سیاه من رنگ ها را از یادم برد