03 September 2006

بدبختانس

از این بدبختانه تر نمی شه
بعد ده بیست سال دوباره جرات کرده بود بشینه پشت فرمون
ماشینش یه نمی دونم چی چيه مدل کوفت زهرمار بود که شوهر بدبخت تر از خودش مهرش کرده بود
بخاطر این بدبختی که تو این مملکت خراب شده قیمت آهن پاره اونم از این قِسمش که یکی یه دونس استثنائیه
این بدبخت هم نکرد همون وقت بفروشتش
البته پولشم همچین بدردش نمی خورد
می گم که اینجا بدبختی از چیزی که شما فکر می کنین وحشتناک تره
بدبختانه تر از همه پشت فرمون این ماشین نشستن بود
دیوونه کننده بود می دونین که چرا
خب دیگه توضیح نمی دم

یه هفته نمی شد که انداخته بودش تو خیابون
طبق معمول همه چراغ می دادن
همه شکل و ادا درمیووردن
اولش فکر کرد مثل همیشس
یه کم که گذشت دید غیر عادی تر از همیشس
ماشین هم هرازگاهی تکونای عجیبی می خورد
لندهور انقدر گنده بود که از آیینه مایینه چیزی پیدا نمی شد
بالاخره بعد اینکه دید همه ملت بوق می زنن و بد و بیرا می گن وایساد ببینه چه مرگشونه
پیاده که شد دید رد ماشینش رد خونه
قلبش وایساده بود
یواش یواش با هزار جون کندن رفت جلو
یه جنازه بدبخت له لورده بود که به گلگیر عقب گیر کرده بود

24 August 2006

شهربانو

مرتیکه لندهور پاشو کرده بود توی یه کفش که همینو می خوام انگار ارث باباشه
بابای از خدا بی خبرشم خودشو کرده بود امام ، بچه خرفتشم امامزاده گیر داده بود و بابابزرگمو بدجور گرفتار کرده بود
مامان بزرگم می گفت صبح شفق اونوقتی که خورشید خودش پیدا نیس اما نورش تو آسمونه ، هرچی از خدا بخوای بهت میده

می گفت همون وقت اومد نشست پای تنور پیش من دستپاچه و بی قرار بود خمیر از دستش سر خورد تو تنور نشست دستشو گذاشت رو سرش و از ته دل داد زد خدایا نذار نصیب این نامرد شم
می گفت وقتی اینو شنیدم دلم ریخت
سر ظهری بابابزرگم یواشکی میاد به مامان بزرگم میگه نمی ذارم دختره سیابخت شه می خوام با حاجی بفرستمش شهر برو بگو بارو بندیلشو ببنده حواستو جم کن کسی خبردار نشه

میگفت اومدم با دل خون بقچشو خودم گره کردم پیشونیشو بوسیدم گفتم خدایا نذار طفلکم سیابخت شه دستشو گرفتم تا پای ماشین بردمش
سر راه یه نامرد که واسه چندرغاز شرفشم به باد میداد مارو دید های و هوی راه انداخت که آی عروسو فراری دادن آآآآآآآآآی هااااااای
فرصت نشد روی ماهشو خوب ببینم فرصت نشد یه بار دیگه ببوسمش زودی کردمش تو ماشین گفتم حاجی بجنب برو
ماشین که داشت راه میفتاد مردم چش سفید ده رسیدند بدو بیراه نثارش کردن و سنگ و پهن بدرقه راهش
اینجوری مسافرو بدرقه کردن شگون نداره هی گفتم از خدا بیخبرا اینطور نکنید معصیت داره
اِی... کو گوش شنوا چشممو دوختم به ماشین تا دونه آخر غباری که کرده بود هوا بشینه رو زمین
رفت ... رفت با دل پرِغم با چشم پر اشک با یه کوه درد با دلتنگی رفت و من دیگه چشماشو نندیدم
با همین دستا کفنشو پیچیدم
کفنش شد لباس بختش
گفتم مادربزرگ غصه نخور خدا نخواست پاش به تهرون خراب شده برسه
نخواست سیا بخت شه

23 August 2006

آنقدر

روزی من کودک بودم

دنیا کوچک بود
خوشحال بود
مهربان بود
آنقدر بزرگ نشده بودم که معنای نهفته کلمات را احساس کردم
و آنقدر کوچک بودم که از ته دل غمگین شدم
آنقدر آرام بودم که غم من پنهان ماند
و آنقدر پنهان ماند تا خشمگین شد
آنقدر خشمگین که همه چیز را درهم کوبید
آنقدر محکم که قلبم شکست
آنقدر خرد شد که چشمانم پر از اشک شد
آنقدر که اشک ها سرازیر شد

07 August 2006

در وصف گوهران طهران جنوب


همی بود اندر طهران يکی مکتبی
بود جایگهش آهنگ جنب ايستگه تاکسی
 کزآن رو به دریا نهاد اردشیر
به یزدان چنین گفت کای دستگیر
تو کردی مرا راهی این دیار
الهی نپاید دمی ماندگار
بیفکنده ای اینجا مردمانی چنان
کز آنها فلک مانده انگشت بر دهان
کز آنهاست عزیز دل ، مردی دلیر
به بالا و چهر تیپ گجت ، قد تیر
بدان کو نیست جز کی نژاد
ز او گرد و اورنگ آزاد باد
هر آن چرخد اندر سرش ایده ای
سیه روز گرداند بزرگ ملتی
بود دیگری پیر مردی غفور
بود پای اواندرهمی گرد گور
لیک غافل از این راست مطلب
رسانیده جان خلایق به لب
بود استاد کاندر بُدی بد قٍلق
نبرده فلک جزازو کرده دق
شنیدستی از استاد روح و روان
که در نمره دادن بود کاردان
پراند بهر هرکس بسی متلک
نگیرد خلایق ز درسش جز تک
کسی کو تو را کند نیک بد بخت
نباشد بجز تیزگو ی، فیروز بخت
بمانم همی سخت اندر عجب
بدادی به او چند تیک عصب
بود نیک بانویی در این انجمن
بباشد تُن صوت و آوازش خفن
زند یک دهان جیغ بنفش
بلرزاند و برکند کل عرش
بود دیگری فاتح ریز کار
که چون او ندیدم به ایوان نگار
زند هی به تو لبخندی نهان
نهد بر یاد تو خانم هاویشان
چو بینم چنین و چنان آدمی
برم شک دگرگونه گشته داوری
به هر کشوری نامدارای بدی
به ایران سیه روی و بد خوی و تهی
هرآنکس بیآورده بر این یقین
رها کرده این پارس سرزمین
اگر بوده بی مایه و بر ستوه
همی سر زده سوی دریا و کوه
زبان برگشاد اردشیر جوان
که ای مردمان خفتگان کودکان
چه گویید و این را چه پاسخ دهید
چه گویید و این را چه پاسخ دهید



03 August 2006

همه زندگی ما .. گذشت
با انتظار
گاهی برای شادی وهمیشه نگران از اندوه
هر لحظه به پایان می رسد و دوباره آغاز می شود
تکرار می شود و تکرار می شود آنقدر که خسته کننده می شود

باز هم تکرار می شود و تکرار می شود تا ما به آن عادت می کنیم و دیگر آن را فراموش می کنیم
بعد لحظه ناگواری دوباره به ما یادآوری می کند که چطور فراموش کرديم
دوباره شروع می کنیم
دوباره و دوباره و به آن هم عادت می کنیم

اگر زیاد عمر کنیم حتما وضعيت خيلی بدی پیش خواهد آمد

27 June 2006

دوست دارم بخوابم

الان ، روزها ، شبها ، همیشه
دوست دارم یه خواب طولانی بکنم
یه ماه ، چند ماه ، چند سال
چندین سال که خيلی بهتره
بعد که بیدار شدم ، اوضاع دور و برو برانداز کنم
اگه دیدم مثل حالا خرابه
سرمو بذارم زمین تا ابد بخوابم
مگه ما چیمون از اصحاب کهف کمتره
والا صبرمونم بیشتر نباشه ، کمتر نیست

جا داره یه نکته تاریخی رو اصلاح کنم
بعد اینکه نمی دونم چی چیوس بیدار شد رفت تو شهر
دید اووووه ! صد رحمت به زمونه خودشون
اومد گفت : بچه ها ! بیاین سنگین رنگین ، یه جوری که تو تاریخ صدا کنه ، همین جا همه چیرو تموم کنیم
نفری یه شیشه شربت خواب آور سر کشیدنو .... بقیه شو خودتون می دونین

اگه سند تاریخی میخواین
کی دیده که اوضاع دنیا امروز بهتر از دیروز باشه
چه برسه به سیصد و اندی سال

08 June 2006

دور

یه جای دور
اونجایی بود که میل واسش می مرد
همه چیزشو تو راه رسیدن به اونجا به باد داده بود
حالا فقط اون مونده بود ، یه فانوس و یه راه دراز
می تونست بره یا برگرده ؟
نه باید همین وسط بمونه
فقط خدا می تونه از اون بالا دستشو بیاره پایین
میلو برداره و بذاره


دعا می کنم آخرش نذاره
چون میل می فهمه
می فهمه
...

آخرش با اولش یکی بوده

06 June 2006

کاش یه بار دیگه می شد من باشم و تو هم باشی

بیاد اون روزی که اومدی بگی
اومدی بگی و دیدی نه من بچه تر از این حرفام
کاش می گفتی
تا من از همه یه ذره باقی مونده نهایت استفاده رو می کردم
تا مجبورت می کردم بری
تا منم بهت می گفتم

انصافا اونجوری رسمش نبود
از من بیشتر بابام خیلی ناراحت شد
دیشب که عکسای روزایی رو که تو هم فراموش کرده بودی می دیدم
تو نگاه بابام یه چیزی دیدم که نمی دونم چه کلمه ای براش بیارم تا بفهمی
تو هم بودی اما سهل انگار
من توقع بزرگی نداشتم
کاش به بابام می گفتی

من اون روز تو چشمای توهم دیدم اما می دونم چی بود
اندوه بود ترس بود
تو صداتم بود

من دلم میخواد برگرده برگردی
کاش بهم می گفتی و به این افسوس لعنتی مجال نمی دادی
فهمیدم اومدی بگی ولی اونقدر خر بودم که بهت نگفتم چی می خوای بگی

آره من اون روز بچه تر از هر حرفی بودم احمق و خر بودم
اما امروز آرزو می کنم کاش همون خری که بودم می موندم

10 May 2006

. . .

داشتم بازی های المپیک زمستانی رو نگاه می کردم

از این پرش با اسکی ها بود
یه لحظه با خودم گفتم این چند سالشه
یادم اومد آره هم سن و سال منه
تا چند وقت پیش با دیدن این جور چیزا به خودم می گفتم اووووه.... حالا من تا به سن اینا برسم چه کارا که نکنم

ها ها

05 May 2006

همه تکالیفشو انجام داده بود

اومد

بیست و هفت سال پیش
مدرسه
دبیرستان
دانشگاه کوفت زهرمار
بیست سالی طول کشید تا فارغ التحصیل شه
یعنی همین ترم پیش
هفت روز پیش آپاندیسش قیلی ویلی رفت ، راهی بیمارستان شد
فرداش که پا شد و راه رفت خیال ننه باباش راحت شد
شبش زنگ زدن گفتن ایست قلبی کرده
صبحش گفتن تو کماس
دو ساعت بعد گفتن مرگ مغزیه
دیشب رفتن دیدن نیست
گفتن کوشش
برگشتن گفتن مرد

04 May 2006

به بهانه تولد یک بیچاره

این یک فرزند است ، صفر سالش است

باید دستکم بیست سی سال زندگی کند
در شرایط فعلی فقط باید بگذراند
بقول کامو

این فرزند
با درد و رنج رشد خواهد کرد
مرد بودن مهم است
بهتر است برود و تکالیف درسی خود را انجام دهد

حالا فرزند تکلیف هایش را انجام داده است
امروز به یک قهوه خانه کثیف و محقر آمده ، و
دیگر مرد شده است
مگر همین مهم نیست؟
باید گفت نه
چون انجام تکالیف و قبول مرد بودن ، تنها به پیری می انجامد و بس

tamoom shod

تموم شد

دلم یه جوری می شه

وقتی به یکی می گن تموم شد

تموم شد راحت شد

وقتی مادری از یه پرستار می شنوه
فهمیده که دیگه نمی تونه تا ابد صدای دخترشو بشنوه
اولش مات و مبهوته ، بعد بغضش می شکنه و تو سرش می چرخه : باورم نمی شه


تموم شد
وقتی پدری آخرین اسکناسو از ته جیبش در میاره تا یه چیز بخور نمیر واسه زن و بچش جور کنه
هی تو بقیه جیباشو می گرده ، کیف کهنشو زیرو رو می کنه ، لای چهارتا دونه کتابشو ، نیست ، هیچی نیس ، راست راستی تموم شده
امکان نداره ، هنوز اول ماهه


تموم شد
وقتی دو میلیون انسان دارن تندتند با هول و ولا گزینه انتخاب می کنن ، صد نفر براحتی می گن تموم شد

تموم شد
وقتی داوره سوتو می زنه ، خیلی ها می دونن این آخرین شانس بوده
که زنده باشن ، به فینال برسن ، هنوز تو تیم باشن

تموم شد
وقتی یه نفر به یه نفر دیگه که خیلی دوسش داره ، میگه ، اون یکی دلش یه جوری می شه
بازم می شنوه : همه چیر بین ما تمومه

وقتی یه خانم پیر می فهمه که خونه نشین شده ، از پا افتاده
فکر اون زمونو می کنه که یه دختر شاد و سر زنده بود، کفشای پونزده سانتی می پوشید و یه شب تا صبح می رقصید

وقتی ارگ بم تو شش درجه ریشتر با خاک یکی شد
آره خاطره اون مردم که تو اون کوچه ها و خونه های گلی وول می خوردن کاملا فراموش شد

وقتی براحتی یه مورچه رو زیر پامون له می کنیم ، دنیا دیگه برای اون تمومه ، برای ماهم دنیا با اون مورچه تمومه

وقتی هر کدوم ما یکی حتی یکی که خیلی دوره از میونمون میره
تموم شده دیگه هیچ وقت تو همه دنیا ، تو همه تاریخ ، بودن اون تو جمع ما ممکن نیست

وقتی از دست میدیم
آره تمومه
ازدست رفت ، دیگه بدست نمیاد ، بهیچ قیمتی
حسرت و افسوس داغونمون می کنه
تا همین یه لحظه پیش بود ، اما حالا دیگه نیست

وقتی یه پیرمرد خورشیدو نگاه می کنه
می دونه که داره تموم می شه
ماهم اگه یه کم به خودمون زحمت بدیم درک می کنیم که آره این جوریش داره تموم می شه
داره تموم می شه ، خدایا دلم دلم خیلی تنگ می شه

یعنی جداَ تموم شد یعنی دیگه برنمی گرده یعنی دیگه نمی شه اون حال خوب باشه اون جای خوب باشه اون هم تو جمعمون باشه
نمی شه عزیزم نمی شه
اون یه دفعه بود ، چه قدرشو می دونستی چه نمی دونستی
بهر حال دیگه تمومه

اما پشیمونی ، افسوس ، آه و اندوه بدجوری دلمو می سوزونه
حال بدی می شه که همیشه ما داریمش چون تو هر لحظه دست کم یه ثانیه تموم می شه
تموم شد

مادربزرگ رفت بابابزرگ رفت رکسانا رفت عمه جون رفت اون خونه روستایی خراب شد اونجا که شبا باهم توش جمع می شدیم میگفتیمو می خندیدیم جاشو داد به این برجه دوستی ما خراب شد اون گلدون شکست اون نقاشی پاره شد من بیست و پنج سالم ، تموم شد اون ازدواج کرد و رفت اون ... اون درخت قطع شد اون جاده بسته شد فرصت تموم شد جاش خیلی خالیه گم شد سوخت مرد