29 June 2010

بهار رفت

بهار را برای تو کنار می گذارم تا روزهايت سبز سبز و شبهايت آبی باشند
و .. زمستان را برای خودم برخواهم داشت تا روزهايم سپيد و شبهايم صورتی باشند

ترانه بهاری را به تو می دهم تا هر لحظه زندگی برايت آهنگی نوازد
و تو هرگز احساس نکنی نوای يکنواختی را و طراوت باران را بر لحظه هايت می افشانم

بهار ديگری رفت و هنوز آرزو می کنم و رؤياپردازم
يک سال و بيشتر گذشت .. ابرها آمدند و آمدند و طوفان کردند و باران نباريد

بهار ديگری آيا هرگز خواهد آمد

22 June 2010

خيال

بوی گلاب را دوست دارم .. بوی مرگ است انگار .. طعمش را هم دوست دارم .. و طعم مرگ است انگار
مرگ چه خوش طعم و چه خوشبوست

بوی خاک را هم دوست دارم .. خاک خیس خورده

همین دو عطر خوش مانده .. که آزار دهنده نیست

قرار نیست ما کاری کنيم می دانم .. قرار نیست کسی از ما یادی کند .. سال های کمی کافیست

من این فلسفه را دوست دارم .. یا لبریز یا خالی
و می دانم زندگی همیشه لبریز است و من همواره خالی

نمی توانم فراموش کنم .. می خواهم .. به خیال می سپارم
آب را به آسمان می پاشم و صدايت می کنم .. لبخندت را تصور می کنم

زمزمه صدایت همیشه پيچيده .. حتی وقتی باران نمی بارد
من به نسیم می سپارم که چقدر دلتنگم .. روزهای زيادی است که می گذرد .. ما به خیال ها پیوستیم

16 June 2010

رامان

 حرف‏هاي كودكانه ، توصيف خوبي براي منظومه‏هاي او بود ، چون هم ساده و بي‏آلايش و آشكار بود ، هم ناشي از دروني كوچك با خواسته‏هاي فراتر از واقعيت .. رامان به زندگي نمي‏باليد .. به آن عادت كرده‏بود .. و حتي تعريفي هم از آن نداشت كه پاسخ پرسش‏هاي اطرافيانش باشد .. فقط چند جمله تكراري ، براي تحويل به اينگونه پرسش‏ها ، در ذهنش مي‏سپرد .. « كوتاه است . » « جدي است همانقدر كه جدي نيست . » « اسرار آميز است و يا غير قابل درك . » حتي آن روز كه از او پرسيدم : « چرا كوتاه است ؟ » گفت : « شايد هم نباشد ، برخي لحظه‏هاي آن ، آنقدر دير مي‏گذرد كه مرا ديوانه مي‏كند . » « پس بالاخره اين زندگي چيست ؟ » و رامان ديگر به جملات آماده و يا سرسريش رجوع نكرد :  کمي صبر كن تا پاسخ منصفانه‏اي پيدا كنم

شب .. بازهم نشانه‏هاي اسرارآميزش را نمايان كرده و امشب دانه‏هاي برف ، سياهي و سپيدي را باهم آميختند و ساكنان بيچاره شب را كه بقدر كافي بازيچه رازداري شبانه بودند ، در مبهوتي و سردرگمي بيشتر ، فرو برده اند .. رامان پرده را كنار زد .. شب‏هاي برفي نتيجه آميزش تضادهاست و يادآور حال و هواي باشكوهي كه قابل وصف نيست و بيشتر هيجان مبهمي در سينه رامان ، از بخاطر آوردن خاطره‏اي كه هرگز رخ نداده است . آسمان سفيد زمين سفيد در عمق شب ، رامان ارتباط نامعلومي با زندگي احساس مي‏كرد .. تمام تواناييش را براي روشن كردن آن بكار مي‏برد .. هميشه به آن انديشيده بود .. هميشه و زياد ... تنها بود .. و تنهايي او خيلي طولاني شده بود . بخاطر آورد كه سال‏ها قبل ، بعد از نيمه شب ، آسمان برفي او را بر آن مي‏داشت تا آرزو كند كسي باشد ، تا در نيمه شب‏هاي برفي در خيابان ‏هاي برفي با او قدم بزند .. حالا بلندي يكنواخت تنهايي .... همه آرزوهاي او را كشته‏بود ... در هر حال تنهايي بخش بزرگي از او بود كه بدون آن زندگي نمي‏توانست ادامه داشته باشد .. رامان انديشيد و انديشيد و انديشيد ... به هر آنچه هست ... دیگر آرزويي نيست .. و او هيچ ندارد .. حتي چيزي براي گفتن .. كسي را ندارد .. دلبستگيي وجود ندارد .. و چندي پيش كسي به او گفته‏بود كه او زندگي هم ندارد .. انديشيد به هر آنچه كه هست .. و هيچ چيز نبود ؟

حالا من او را مي‏بينم . آرام خوابيده بدون هيچ حركت كوچكي .. دكتر مي‏گويد قلب او ديگر ضربان ندارد .. و من با خود مي‏گويم او ديگر هيچ انديشه‏اي ندارد .. پاكتي را كه براي من گذاشته بود ، باز كردم .. روي تكه كاغذ كوچكي پاسخ پرسش احمقانه‏ام را بجا گذاشته : زندگي هيچ چيز نيست

04 June 2010

کوچه خودمان

صدای نفس های گنگی می آمد
ديشب هم یکی ديگر از آن شب ها بود .. شب هايي که زود صبح می شود و من تازه يادم می افتد خوابم می آيد .. وقتی ديگر صبح شده
نمی دانم چطور خوابم برد .. در اين فاصله ميان لحظه ای که اسير خواب می شوم و لحظه ای که از آن آزاد می شوم زمان مثل هميشه نمی گذرد .. وقتی خواب مرا می بلعد .. ديگر همه چيز بستگی به او دارد .. شايد بخواهد مهربان باشد و شايد بخواهد ترسناک باشد .. شايد هم آنطور باشد که نتوانم درکش کنم و شايد هم هيچ هيچ باشد .. فقط بخشی از عمرم را بخورد و هيچ لذتی نبخشد ..
ديشب هم از آن شب هايی بود که همين کار را کرد و باز هم مرا فريب داد و غافلگير کرد
چشم هایم را باز کردم .. اثری از آفتاب نبود .. یعنی چقدر خوابيدم .. چند دقيقه يا کل روز .. دلهره عجيبی بهم دست داد .. از جا پريدم .. خدايا چقدر عرق کردم .. موها و بالشتم آنقدر خيس است که انگار سرم را گرفتم زير آب و گذاشتم روی بالشت
چقدر سر و صدا .. يعنی همه برگشتند .. چرا نفسم گرفته .. هوای خونه چقدر دم داره
بدون اينکه موهايم را شانه کنم بهم پيچيدم و با يک کليپس بستم .. حتی لباسهای روی صندلی هم نم دارد .. انگار در خواب رفتم زير دوش آب بعد برگشتم به تختخواب .. لباس های ديگر هم همينطور بودند .. نمناک .. نمی دانستم هنوز خواب بودم يا نبودم

" سلام .. صبح بخير "
" خودم می دونم زياد خوابيدم .. عصر بخير "
" نه خیالت راحت عصر نشده .. ولی انگار هنوز خوابي .. واقعا نفهميدی چی شده "
" چی شده مگه .. چرا خونه ای .. بابا چرا خونس "
" برو در حياطو باز کن  "
" سلام بابا .. سلام مامان "
" سلام "
" سلام عزيزم .. بيا هنوز صبحونه رو جمع نکردم "
"  اومدم .. بذار مسواک بزنم .. بخاری چرا روشن کردین تو این گرما"

آب .. گذاشتم بيايد .. سرد که شد پاشيدم به صورتم .. انگار پس مانده های ولرم آب روی صورتم که چند دقيقه پيش شسته باشم و خشک نکرده باشم ، از روی صورتم سر خورد و رفت

" چرا حوله من خيسه  "
"به به .. صبحونه .. مامان چه عجب نونا نرمن "
" چايی می خوای "
" آره .. بقيه کوشن .. صداشون میومد "
" رفتن دوباره بخوابن"
" بياين اخبار شروع شد "
" ولمون کن .. از کی تاحالا اخبار گوش ميدین .. اخبار .. هه "
" آره .. خاورميانه .. شمال آفريقا و جنوب اروپا خيلی شديده .. بابا ميگه داره غليظ تر ميشه "
" صبر کن خودم اومدم .. يکم بلندش کن "

مثل اينکه واقعا اتفاق عجيبی افتاده بود .. وقتی که من خواب بودم .. سريع رفتم سمت حياط .. در را باز کردم

" خدايا .............. اين چيه "
" زياد درو باز نذار .. تازه اثرش رفته"

انگار هرچی پنبه تو دنيا بوده ريختند جلوی در حياط .. حتی کفش های جلوی در هم معلوم نبودند .. انگار پنبه ها می خواستند به زور داخل خانه شوند .. دستم را درونش فرو بردم .. آنقدر نرم بود که حس نمي شد .. دستم کاملا خيس شده بود

" بابا چی شده "
" مه شده  "
" مه .. تو تابستون .. چه جالب "

اما همانقدر که جالب بود نفس کشيدن وسطش سخت بود

" من یه دیقه میرم بیرون "
" مواظب باش .. مواظب پله ها باش "
" وا....ی .. خدايا چه دنياييه .. باورم نمیشه "

دنيای عجيبی هم بود.. مثل آدم کوری شده بودم .. درست مثل يک کور که جلوی چشم هايش را سفيدی گرفته .. نمی دانم .. شايد هم جلوی چشم کورها را صورتی ، آبی ، سبز ، بنفش يا هر رنگ ديگری گرفته باشد

احساس بي نظيری داشتم .. سبکی بی پايان .. معلق معلق بودم .. نمی دانستم پايم به زمين میرسد يا نه .. و نمی دانستم اين هيجان بود که داشت خفه ام می کرد يا ذره های کوچک مه بودند که به حلقم می دويدند و راه نفسم را بند می آوردند

چشم ها باز   بسته   سفيد   سياه  ..  باز    بسته   سفيد   سياه

نمی دانم چرا آنقدر خوشحال بودم .. انگار ميان ابرها نزديکتر به آسمان پرواز می کردم .. وقتی دست هايم را باز می کردم ديگر ديده نمی شدند .. پاهايم را هم از کمر به پايين نمی توانستم ببينم .. همانند يک شبه شده بودم .. شبهی در سپيدی

خورشيد اصلا معلوم نبود کجاست .. اين هم اتفاق خوب ديگری بود .. اثری از خورشيد داغ نبود

و اتفاق خوب ديگری که حالا می توانست بيفتد ، من و سام بوديم 
من و سام می توانيم فرياد بزنيم در کوچه خودمان .. هر چه دوست داريم و هر چه در دلمان مانده فرياد بزنيم .. ما شنيده می شديم و ديده نمیشديم
من و سام می توانيم در کوچه خودمان باهم باشيم و دستان همديگر را بگيريم .. وقتی من موهایم را نپوشاندم و چيزی را پوشيدم که دوست دارم .. در کوچه خودمان
انگار کوچه خودمان بتازگی کوچه خودمان شده و تا حالا نبوده

 الو .. سام دارم ميام .. ميام وسط کوچه .. با همون لباس سفيد .. موهامو باز ميذارم .. تو کوچه خودمون .. سام خودتو برسون

در را باز کردم .. يک آرزو مانده بود .. که نسيمی بوزد و لابلای موهايم بلولد .. در کوچه خودمان .. اولين دومين و سومين قدم .. هنوز ترديد درونم بی تاب است .. هيجان و ترديد وادارم می کنند اولين فرياد را بزنم

 خدايا ......... خدايا چقدر قشنگه .. خدايا کوچمونو اينطوری آزاد کردی .. خدايا دوست دارم



آزاد شدم و حالا فقط آزاد نيستم .. معلق هم هستم .. و دیگر مطمئنم قدم هايم روی زمين نيستند .. دست هايم بی اختيار جلوتر از خودم می روند .. همه و همه .. هرچه می بينم سپيدی است .. نرده ها و ديوارها همه گم شده اند

سام نمی توانم جلوی پايم را ببينم .. محصور دانه های مه ام و فکر می کنم آزادم .. مگر نمی دانستی .. من همينقدر ساده ام

صداهای مبهمی می آيد .. از دور و نزديک .. انگار همه خوشحالند .. صدای خنده .. خدا را فرياد می زنند .. و شعارهايی آشنا

نمی دانم وسط کوچه رسيدم يا هنوز نه .. شايد هم رد شده باشم .. سام نرسيده .. اما او چطور بايد برسد .. نمی خواهم نگران باشم .. حتما راهش را پيدا می کند

نسيمی نمی وزد .. دست هايم را باز می کنم و می چرخم .. موهايم از هم باز می شوند و چيزی جلوی چشمم عوض نمی شود .. حتما دامن نرم سپيدم الان دارد موج می خورد .. چقدر خوبم .. کاملا يادم رفته که نمی توانم راحت نفس بکشم
 
نگرانی سماجت می کند .. ولی بی فايده است .. موبايلم روشن نمی شود .. يک لايه بخار زير صفحه مانيتورش را گرفته .. مهم نيست .. وقتش رسيده تا از دست اين هم آزاد شوم .. پرتابش می کنم .. حتی صدای زمين خوردنش را هم نمی شنوم



اينجا ايستاده ام .. آنجا که خيال می کنم وسط کوچه است و فرقی با نوک تيز قله کوهی ميان ابرها ندارد .. و منتظر هستم
سام من از خوشحالی گريه ام گرفته .. نمی فهمم اشکهايم می ريزند يا نه .. انگار زير بارانم .. نمی توانم جلوی خيس شدن را بگيرم .. موهايم ، دست هايم ، از همه وجودم آب می چکد .. ولی من که سرد نيستم .. چرا ذره های بخار روی من قطره های آب می شوند .. سام من نه در آب هستم نه در آب نيستم .. و گريه می کنم .. چون راه ديگری برای مهار اين فرا احساس ندارم ..

می دانم راه را پيدا می کنی  .. من سردم شده .. و خسته شدم .. من را که می شناسی .. نمی توانم زياد منتظر بمانم .. خودت را برسان قبل از آنکه اين احساس خوش تمام شود .. قبل از آنکه آخرين لبخند محو شود

سام .. در اين فضای جديد دنيای خيال ها و آرزوهای من مهارنشدنی شدند
وقتی رسيد دستهای همديگر را می گيريم و می چرخيم و فرياد می زنيم .. در کوچه خودمان .. آنها نمی توانند ما را ببيند .. وقتی رسيد شايد گذاشتم دست هايش را لابلای موهايم بلغزاند .. حالا که نسيمی نمی وزد .. در همين کوچه خودمان
سام ما چه چيزهای کمی می خواستيم .. آرزوهای ما چقدر کوچک بودند و گاهی بچگانه .. دلم می سوزد .. سام بايد برويم و درهای زندان ها را باز کنيم .. کسی ما را نمی بيند


پاهايم خواب رفتند ..هوا سردتر شده و مه غليظ تر .. نفسهايم تکه تکه و عميق شدند .. بجز مه اطرافم چيزهای ديگری هم هستند .. صدای نفس های گنگی می آيد
دستم را جلوی صورتم می گيرم .. رويش می نشينند .. دانه های برف .. سام می توانی من را پيدا کنی .. من لباس سفيدی پوشيدم .. ميان مه سفيد و دانه های برف سفيدتر .. ميان دانه های مه و برف