حرفهاي كودكانه ، توصيف خوبي براي منظومههاي او بود ، چون هم ساده و بيآلايش و آشكار بود ، هم ناشي از دروني كوچك با خواستههاي فراتر از واقعيت .. رامان به زندگي نميباليد .. به آن عادت كردهبود .. و حتي تعريفي هم از آن نداشت كه پاسخ پرسشهاي اطرافيانش باشد .. فقط چند جمله تكراري ، براي تحويل به اينگونه پرسشها ، در ذهنش ميسپرد .. « كوتاه است . » « جدي است همانقدر كه جدي نيست . » « اسرار آميز است و يا غير قابل درك . » حتي آن روز كه از او پرسيدم : « چرا كوتاه است ؟ » گفت : « شايد هم نباشد ، برخي لحظههاي آن ، آنقدر دير ميگذرد كه مرا ديوانه ميكند . » « پس بالاخره اين زندگي چيست ؟ » و رامان ديگر به جملات آماده و يا سرسريش رجوع نكرد : کمي صبر كن تا پاسخ منصفانهاي پيدا كنم
شب .. بازهم نشانههاي اسرارآميزش را نمايان كرده و امشب دانههاي برف ، سياهي و سپيدي را باهم آميختند و ساكنان بيچاره شب را كه بقدر كافي بازيچه رازداري شبانه بودند ، در مبهوتي و سردرگمي بيشتر ، فرو برده اند .. رامان پرده را كنار زد .. شبهاي برفي نتيجه آميزش تضادهاست و يادآور حال و هواي باشكوهي كه قابل وصف نيست و بيشتر هيجان مبهمي در سينه رامان ، از بخاطر آوردن خاطرهاي كه هرگز رخ نداده است . آسمان سفيد زمين سفيد در عمق شب ، رامان ارتباط نامعلومي با زندگي احساس ميكرد .. تمام تواناييش را براي روشن كردن آن بكار ميبرد .. هميشه به آن انديشيده بود .. هميشه و زياد ... تنها بود .. و تنهايي او خيلي طولاني شده بود . بخاطر آورد كه سالها قبل ، بعد از نيمه شب ، آسمان برفي او را بر آن ميداشت تا آرزو كند كسي باشد ، تا در نيمه شبهاي برفي در خيابان هاي برفي با او قدم بزند .. حالا بلندي يكنواخت تنهايي .... همه آرزوهاي او را كشتهبود ... در هر حال تنهايي بخش بزرگي از او بود كه بدون آن زندگي نميتوانست ادامه داشته باشد .. رامان انديشيد و انديشيد و انديشيد ... به هر آنچه هست ... دیگر آرزويي نيست .. و او هيچ ندارد .. حتي چيزي براي گفتن .. كسي را ندارد .. دلبستگيي وجود ندارد .. و چندي پيش كسي به او گفتهبود كه او زندگي هم ندارد .. انديشيد به هر آنچه كه هست .. و هيچ چيز نبود ؟
حالا من او را ميبينم . آرام خوابيده بدون هيچ حركت كوچكي .. دكتر ميگويد قلب او ديگر ضربان ندارد .. و من با خود ميگويم او ديگر هيچ انديشهاي ندارد .. پاكتي را كه براي من گذاشته بود ، باز كردم .. روي تكه كاغذ كوچكي پاسخ پرسش احمقانهام را بجا گذاشته : زندگي هيچ چيز نيست
6 comments:
سلام
من آدانا ام....منو یادته؟ خیلی وقت پیش به کافه مایای من سر زده بودی
من از کافه زمستون خوشم اومده...خیلی
موفق باشی :)
مرسی سولین جون
به نظر من زندگی هر تعریفی داشته باشه مهم نیست .مهم اینه که سخت نگیریش و بهش عادت کنی هم به خوبیهاش هم به بدبختیاش
makham barat comment bezaram
vali nemidunam chera farsi nemishe in lanati!
dar har hal age farsiam mishod migoftam AAAAAAAkhey ! che ghadr gham dasht , che ghadr zemestuni bud.
khube ke mituni dastan benevisi. man hich vaght dastan neveshtanam nemiyad!
salam yadam raft!
سولین سلام دیشب خوابم نبرد دیگه حتی نزاشت نظر بزارم نامرد!
شرمنده به هر حال بدون خدافظی شد
درمورد اون عکس متحرکه من کلیپشو دارم اگه ندیدی بگو برات بزارم منظورم همونی که مشکی پوشیده بود و عینک داشت.
باز ببخشید فعلا
Post a Comment