16 June 2010

رامان

 حرف‏هاي كودكانه ، توصيف خوبي براي منظومه‏هاي او بود ، چون هم ساده و بي‏آلايش و آشكار بود ، هم ناشي از دروني كوچك با خواسته‏هاي فراتر از واقعيت .. رامان به زندگي نمي‏باليد .. به آن عادت كرده‏بود .. و حتي تعريفي هم از آن نداشت كه پاسخ پرسش‏هاي اطرافيانش باشد .. فقط چند جمله تكراري ، براي تحويل به اينگونه پرسش‏ها ، در ذهنش مي‏سپرد .. « كوتاه است . » « جدي است همانقدر كه جدي نيست . » « اسرار آميز است و يا غير قابل درك . » حتي آن روز كه از او پرسيدم : « چرا كوتاه است ؟ » گفت : « شايد هم نباشد ، برخي لحظه‏هاي آن ، آنقدر دير مي‏گذرد كه مرا ديوانه مي‏كند . » « پس بالاخره اين زندگي چيست ؟ » و رامان ديگر به جملات آماده و يا سرسريش رجوع نكرد :  کمي صبر كن تا پاسخ منصفانه‏اي پيدا كنم

شب .. بازهم نشانه‏هاي اسرارآميزش را نمايان كرده و امشب دانه‏هاي برف ، سياهي و سپيدي را باهم آميختند و ساكنان بيچاره شب را كه بقدر كافي بازيچه رازداري شبانه بودند ، در مبهوتي و سردرگمي بيشتر ، فرو برده اند .. رامان پرده را كنار زد .. شب‏هاي برفي نتيجه آميزش تضادهاست و يادآور حال و هواي باشكوهي كه قابل وصف نيست و بيشتر هيجان مبهمي در سينه رامان ، از بخاطر آوردن خاطره‏اي كه هرگز رخ نداده است . آسمان سفيد زمين سفيد در عمق شب ، رامان ارتباط نامعلومي با زندگي احساس مي‏كرد .. تمام تواناييش را براي روشن كردن آن بكار مي‏برد .. هميشه به آن انديشيده بود .. هميشه و زياد ... تنها بود .. و تنهايي او خيلي طولاني شده بود . بخاطر آورد كه سال‏ها قبل ، بعد از نيمه شب ، آسمان برفي او را بر آن مي‏داشت تا آرزو كند كسي باشد ، تا در نيمه شب‏هاي برفي در خيابان ‏هاي برفي با او قدم بزند .. حالا بلندي يكنواخت تنهايي .... همه آرزوهاي او را كشته‏بود ... در هر حال تنهايي بخش بزرگي از او بود كه بدون آن زندگي نمي‏توانست ادامه داشته باشد .. رامان انديشيد و انديشيد و انديشيد ... به هر آنچه هست ... دیگر آرزويي نيست .. و او هيچ ندارد .. حتي چيزي براي گفتن .. كسي را ندارد .. دلبستگيي وجود ندارد .. و چندي پيش كسي به او گفته‏بود كه او زندگي هم ندارد .. انديشيد به هر آنچه كه هست .. و هيچ چيز نبود ؟

حالا من او را مي‏بينم . آرام خوابيده بدون هيچ حركت كوچكي .. دكتر مي‏گويد قلب او ديگر ضربان ندارد .. و من با خود مي‏گويم او ديگر هيچ انديشه‏اي ندارد .. پاكتي را كه براي من گذاشته بود ، باز كردم .. روي تكه كاغذ كوچكي پاسخ پرسش احمقانه‏ام را بجا گذاشته : زندگي هيچ چيز نيست

6 comments:

آدانا said...

سلام
من آدانا ام....منو یادته؟ خیلی وقت پیش به کافه مایای من سر زده بودی
من از کافه زمستون خوشم اومده...خیلی
موفق باشی :)

Unknown said...

مرسی سولین جون

Unknown said...

به نظر من زندگی هر تعریفی داشته باشه مهم نیست .مهم اینه که سخت نگیریش و بهش عادت کنی هم به خوبیهاش هم به بدبختیاش

zemestan said...

makham barat comment bezaram
vali nemidunam chera farsi nemishe in lanati!
dar har hal age farsiam mishod migoftam AAAAAAAkhey ! che ghadr gham dasht , che ghadr zemestuni bud.
khube ke mituni dastan benevisi. man hich vaght dastan neveshtanam nemiyad!

zemestan said...

salam yadam raft!

Unknown said...

سولین سلام دیشب خوابم نبرد دیگه حتی نزاشت نظر بزارم نامرد!
شرمنده به هر حال بدون خدافظی شد
درمورد اون عکس متحرکه من کلیپشو دارم اگه ندیدی بگو برات بزارم منظورم همونی که مشکی پوشیده بود و عینک داشت.
باز ببخشید فعلا