09 October 2010

چه چیزی من را می خورد ؟؟


پدری درمانده از مشکلات زندگی روی صندلی نشسته .. چهره اش پر از اندوه است
و حتی کودک هم فهمیده پدر خیلی ناراحت است .. برادرش خرسشو جا گذاشته .. کودک 
می پرسد :: بابا هری خرسشو جا گذاشته .. تو هم برای همین ناراحتی ؟؟
کدام ناراحت کننده تر است ؟؟

همان چیزی من را می خورد که گیلبرت گریپ را می خورد .. فقط
 

18 September 2010

The Smile   by William Blake

There is a smile of love
And there is a smile of deceit
And there is a smile of smiles
In which these two smiles meet ..

For it sticks in the heart's deep core
And it sticks in the deep back bone
And no smile that ever was smil'd ..

But only one smile alone
That betwixt the cradle and grave
It only once smil'd can be ..
But when it once is smil'd
There's an end to all misery..


William Blake - Oberon, Titania and Puck with Fairies Dancing  circa 1786
Pencil and watercolour on paper, 475 x 675 mm

لبخند
لبخندی هست .. لبخندی از روی عشق
و لبخندی  .. لبخند فريب
و آنجا که اين دو لبخند بهم می آميزند
 .. لبخندی خواهد بود که لبخند لبخندهاست
که به اعماق قلب پیوسته
 .. و به تمام وجود
و هیچ لبخندی تا ابد بر لب نخواهد شکفت
مگر تنها لبخندی تنها
 .. از گهواره تا گور
تنها یک بار بر لب می نشیند
اما همان یک بار 
انتهای همه سیاه روزی ها خواهد بود

سروده ویلیام بلیک از کتاب جزیره ای در ماه

08 September 2010


چون نیست  حقیقت  و یقین  اندر دست 
نتوان به امید و شک همه عمر نشست

هان ..  تا  ننهیم  جام  می  از کف  دست
در بی خبری  مرد  چه هوشیار چه مست

چون نیست  ز  هرچه هست  جز باد  به دست
چون هست به هرچه هست نقصان و شکست

انگار که هرچه هست  در عالم نیست
پندار  که هرچه نیست  در عالم هست

خیام


05 September 2010


تجربه ها فقط بدرد تعریف کردن برای
دیگران می خورند .. همیشه فراموش می شوند
تا وقتیکه حرف کم می آوریم .. از وجود چیزهای
بدردنخور خسته شدم


11 August 2010

روزی که رنگ ها رفتند

من شاگرد خوبی بودم اما از مدرسه بيزار .. مدرسه خراشی بود به رخسار خيالات رنگی ... 
 خردسالی من .. مدرسه خواب‌های مرا قيچی كرده بود .. نماز مرا شكسته بود .. مدرسه عروسك مرا رنجانده بود .. روز ورود يادم نخواهد رفت .. مرا از ميان بازی گرگم به هوا ربودند و به كابوس مدرسه سپردند .. خودم را تنها ديدم و غريب .. غم دورماندگی از اصل با من بود .. آدمِ پس از هبوط بودم .. از آن پس و هربار دلهره بود كه جای من راهی مدرسه
... می‌شد
           اتاق آبی - سهراب سپهری
......................................................................................

من هم یادم نمی رود .. مادرم نیامد چون برادرم خیلی کوچک بود .. با م رفتم .. انگار آن روزها مادرم بود .. گریه کردم و گریه کردم .. در راه .. در مدرسه .. دم در کلاس .. معلم می خواست فکر کنم مهربان است ولی من هرگز فکر نکردم مهربان است .. اصرار داشتم م با من به کلاس بیاید .. نمیفهمیدم چرا نمی تواند بیاید .. گفت اینجا میمانم پشت در منتظر تو و من راضی شدم یک قدم جلو بروم و از در کلاس بگذرم .. کلاس نور نداشت .. بیشتر رفتم تو .. روی نیمکت ها سه نفر می نشستند .. من نمی دانستم سر نیمکت یعنی چه اما بقیه می دانستند .. نشستم کنار دیوار .. دستم به دیوار می خورد و دست بغل دستیم روی دفتر من .. گریه تمام نمیشد .. آنقدر که معلم راضی شد به خانه برگردم .. م راست می گفت .. منتظرم مانده بود .. خوشحال به خانه برگشتیم  
هفته ها گذشت تا فراموش کردم گریه کنم .. همان ته نیمکت ماندم .. تنها و ساکت .. پشت سری کتابهایش تمیز جلد شده بود .. هر کتاب یک رنگ .. می گفت مادرش کرده .. انگار فریب خورده بود .. کتابها رنگی نداشتند .. لباسها تیره بودند و کفشهایم صورتی  .. انتظامات گفت کفشها نباید صورتی باشند و دیگر صورتی نشدند .. من در مدرسه سیاه شدم و سیاه ماندم .. شهر سیاه من رنگ ها را از یادم برد

22 July 2010

...اگر تنها روی زمین رها شده بودی


هزار جور گل داوودی و تماشایی ، در باغ هی ييا آفتاب ، و مردم به گل گشت ، نمايشگاه گل بود ، گلدانها در غرفه ای از حصير و نی

و جلو غرفه ها باز ، مردم به تماشا می ماندند .. شگفت زده .. انگار نگران خوابی خوش .. من .. تا بخواهی دور ، بدر از آفتاب ، و بيرون از باغ .. و فراتر از تماشا ، به هوايی ديگر
 مي رفتم كه ، تيمور صدا زد .. برگشتم .. يك گل داوودی را نشان داد كه جايزه برده بود .. و من چه سردم شد .. به گل جايزه می دهند ، به نقاش جايزه می دهند، به ميمون هم در باغ وحش اوئه تو ديديم كه جايزه داده اند

زيبا ترين گل ، بهترين نقاشی ، قشنگ ترين ميمون ، و كاری چه ناپسند .. چه در اين گل ديدی ، و در گلهای ديگر نه ؟ با اين همه انبوهی به تماشای اين يك و چه هجومی از هر سو .. و همين هجوم را جای ديگر ديدی .. به دكتر ژيواگو پاسترناك ، به پرده های فوتريه ، به پيكره های تناولی ، و اينان همه بی گناه
به راه افتاديم .. و در آفتاب هی ييا دريچه انديشه باز .. می آيند و مي روند ، خوب و بد می كنند ، برتری مي دهند ، دست رد به سينه مي زنند .. و تو می دانی كه بر اين شعر انگشت نهادن چه شهامتی می خواهد ..  ببين .. اين درخت را مردم به باغشان نشاندند و نگاه ها از درختان ديگر برگرفته شد .. عرعر چه كم از سرو داشت .. و ديده ای كه هر دو در خاكی و هوايی يكسان مي رويند .. و اگر تنها روی زمين رها شده بودی چه مي كردی ؟

ای بسا كه پس از هزاران سال باز هم از باغ بازماندگانت سروی بالا كشيده بود .. و در گلدانشان از اين گل داوودی كه جايزه اش داده اند .. و در قفسه كتابشان دكتر ژيواگو .. و روی سر بخاريشان پيكره ای از تناولی .. از اين بيراهه در آ
                سهراب سپهری
         خاطرات سفر ژاپن 

29 June 2010

بهار رفت

بهار را برای تو کنار می گذارم تا روزهايت سبز سبز و شبهايت آبی باشند
و .. زمستان را برای خودم برخواهم داشت تا روزهايم سپيد و شبهايم صورتی باشند

ترانه بهاری را به تو می دهم تا هر لحظه زندگی برايت آهنگی نوازد
و تو هرگز احساس نکنی نوای يکنواختی را و طراوت باران را بر لحظه هايت می افشانم

بهار ديگری رفت و هنوز آرزو می کنم و رؤياپردازم
يک سال و بيشتر گذشت .. ابرها آمدند و آمدند و طوفان کردند و باران نباريد

بهار ديگری آيا هرگز خواهد آمد

22 June 2010

خيال

بوی گلاب را دوست دارم .. بوی مرگ است انگار .. طعمش را هم دوست دارم .. و طعم مرگ است انگار
مرگ چه خوش طعم و چه خوشبوست

بوی خاک را هم دوست دارم .. خاک خیس خورده

همین دو عطر خوش مانده .. که آزار دهنده نیست

قرار نیست ما کاری کنيم می دانم .. قرار نیست کسی از ما یادی کند .. سال های کمی کافیست

من این فلسفه را دوست دارم .. یا لبریز یا خالی
و می دانم زندگی همیشه لبریز است و من همواره خالی

نمی توانم فراموش کنم .. می خواهم .. به خیال می سپارم
آب را به آسمان می پاشم و صدايت می کنم .. لبخندت را تصور می کنم

زمزمه صدایت همیشه پيچيده .. حتی وقتی باران نمی بارد
من به نسیم می سپارم که چقدر دلتنگم .. روزهای زيادی است که می گذرد .. ما به خیال ها پیوستیم

16 June 2010

رامان

 حرف‏هاي كودكانه ، توصيف خوبي براي منظومه‏هاي او بود ، چون هم ساده و بي‏آلايش و آشكار بود ، هم ناشي از دروني كوچك با خواسته‏هاي فراتر از واقعيت .. رامان به زندگي نمي‏باليد .. به آن عادت كرده‏بود .. و حتي تعريفي هم از آن نداشت كه پاسخ پرسش‏هاي اطرافيانش باشد .. فقط چند جمله تكراري ، براي تحويل به اينگونه پرسش‏ها ، در ذهنش مي‏سپرد .. « كوتاه است . » « جدي است همانقدر كه جدي نيست . » « اسرار آميز است و يا غير قابل درك . » حتي آن روز كه از او پرسيدم : « چرا كوتاه است ؟ » گفت : « شايد هم نباشد ، برخي لحظه‏هاي آن ، آنقدر دير مي‏گذرد كه مرا ديوانه مي‏كند . » « پس بالاخره اين زندگي چيست ؟ » و رامان ديگر به جملات آماده و يا سرسريش رجوع نكرد :  کمي صبر كن تا پاسخ منصفانه‏اي پيدا كنم

شب .. بازهم نشانه‏هاي اسرارآميزش را نمايان كرده و امشب دانه‏هاي برف ، سياهي و سپيدي را باهم آميختند و ساكنان بيچاره شب را كه بقدر كافي بازيچه رازداري شبانه بودند ، در مبهوتي و سردرگمي بيشتر ، فرو برده اند .. رامان پرده را كنار زد .. شب‏هاي برفي نتيجه آميزش تضادهاست و يادآور حال و هواي باشكوهي كه قابل وصف نيست و بيشتر هيجان مبهمي در سينه رامان ، از بخاطر آوردن خاطره‏اي كه هرگز رخ نداده است . آسمان سفيد زمين سفيد در عمق شب ، رامان ارتباط نامعلومي با زندگي احساس مي‏كرد .. تمام تواناييش را براي روشن كردن آن بكار مي‏برد .. هميشه به آن انديشيده بود .. هميشه و زياد ... تنها بود .. و تنهايي او خيلي طولاني شده بود . بخاطر آورد كه سال‏ها قبل ، بعد از نيمه شب ، آسمان برفي او را بر آن مي‏داشت تا آرزو كند كسي باشد ، تا در نيمه شب‏هاي برفي در خيابان ‏هاي برفي با او قدم بزند .. حالا بلندي يكنواخت تنهايي .... همه آرزوهاي او را كشته‏بود ... در هر حال تنهايي بخش بزرگي از او بود كه بدون آن زندگي نمي‏توانست ادامه داشته باشد .. رامان انديشيد و انديشيد و انديشيد ... به هر آنچه هست ... دیگر آرزويي نيست .. و او هيچ ندارد .. حتي چيزي براي گفتن .. كسي را ندارد .. دلبستگيي وجود ندارد .. و چندي پيش كسي به او گفته‏بود كه او زندگي هم ندارد .. انديشيد به هر آنچه كه هست .. و هيچ چيز نبود ؟

حالا من او را مي‏بينم . آرام خوابيده بدون هيچ حركت كوچكي .. دكتر مي‏گويد قلب او ديگر ضربان ندارد .. و من با خود مي‏گويم او ديگر هيچ انديشه‏اي ندارد .. پاكتي را كه براي من گذاشته بود ، باز كردم .. روي تكه كاغذ كوچكي پاسخ پرسش احمقانه‏ام را بجا گذاشته : زندگي هيچ چيز نيست

04 June 2010

کوچه خودمان

صدای نفس های گنگی می آمد
ديشب هم یکی ديگر از آن شب ها بود .. شب هايي که زود صبح می شود و من تازه يادم می افتد خوابم می آيد .. وقتی ديگر صبح شده
نمی دانم چطور خوابم برد .. در اين فاصله ميان لحظه ای که اسير خواب می شوم و لحظه ای که از آن آزاد می شوم زمان مثل هميشه نمی گذرد .. وقتی خواب مرا می بلعد .. ديگر همه چيز بستگی به او دارد .. شايد بخواهد مهربان باشد و شايد بخواهد ترسناک باشد .. شايد هم آنطور باشد که نتوانم درکش کنم و شايد هم هيچ هيچ باشد .. فقط بخشی از عمرم را بخورد و هيچ لذتی نبخشد ..
ديشب هم از آن شب هايی بود که همين کار را کرد و باز هم مرا فريب داد و غافلگير کرد
چشم هایم را باز کردم .. اثری از آفتاب نبود .. یعنی چقدر خوابيدم .. چند دقيقه يا کل روز .. دلهره عجيبی بهم دست داد .. از جا پريدم .. خدايا چقدر عرق کردم .. موها و بالشتم آنقدر خيس است که انگار سرم را گرفتم زير آب و گذاشتم روی بالشت
چقدر سر و صدا .. يعنی همه برگشتند .. چرا نفسم گرفته .. هوای خونه چقدر دم داره
بدون اينکه موهايم را شانه کنم بهم پيچيدم و با يک کليپس بستم .. حتی لباسهای روی صندلی هم نم دارد .. انگار در خواب رفتم زير دوش آب بعد برگشتم به تختخواب .. لباس های ديگر هم همينطور بودند .. نمناک .. نمی دانستم هنوز خواب بودم يا نبودم

" سلام .. صبح بخير "
" خودم می دونم زياد خوابيدم .. عصر بخير "
" نه خیالت راحت عصر نشده .. ولی انگار هنوز خوابي .. واقعا نفهميدی چی شده "
" چی شده مگه .. چرا خونه ای .. بابا چرا خونس "
" برو در حياطو باز کن  "
" سلام بابا .. سلام مامان "
" سلام "
" سلام عزيزم .. بيا هنوز صبحونه رو جمع نکردم "
"  اومدم .. بذار مسواک بزنم .. بخاری چرا روشن کردین تو این گرما"

آب .. گذاشتم بيايد .. سرد که شد پاشيدم به صورتم .. انگار پس مانده های ولرم آب روی صورتم که چند دقيقه پيش شسته باشم و خشک نکرده باشم ، از روی صورتم سر خورد و رفت

" چرا حوله من خيسه  "
"به به .. صبحونه .. مامان چه عجب نونا نرمن "
" چايی می خوای "
" آره .. بقيه کوشن .. صداشون میومد "
" رفتن دوباره بخوابن"
" بياين اخبار شروع شد "
" ولمون کن .. از کی تاحالا اخبار گوش ميدین .. اخبار .. هه "
" آره .. خاورميانه .. شمال آفريقا و جنوب اروپا خيلی شديده .. بابا ميگه داره غليظ تر ميشه "
" صبر کن خودم اومدم .. يکم بلندش کن "

مثل اينکه واقعا اتفاق عجيبی افتاده بود .. وقتی که من خواب بودم .. سريع رفتم سمت حياط .. در را باز کردم

" خدايا .............. اين چيه "
" زياد درو باز نذار .. تازه اثرش رفته"

انگار هرچی پنبه تو دنيا بوده ريختند جلوی در حياط .. حتی کفش های جلوی در هم معلوم نبودند .. انگار پنبه ها می خواستند به زور داخل خانه شوند .. دستم را درونش فرو بردم .. آنقدر نرم بود که حس نمي شد .. دستم کاملا خيس شده بود

" بابا چی شده "
" مه شده  "
" مه .. تو تابستون .. چه جالب "

اما همانقدر که جالب بود نفس کشيدن وسطش سخت بود

" من یه دیقه میرم بیرون "
" مواظب باش .. مواظب پله ها باش "
" وا....ی .. خدايا چه دنياييه .. باورم نمیشه "

دنيای عجيبی هم بود.. مثل آدم کوری شده بودم .. درست مثل يک کور که جلوی چشم هايش را سفيدی گرفته .. نمی دانم .. شايد هم جلوی چشم کورها را صورتی ، آبی ، سبز ، بنفش يا هر رنگ ديگری گرفته باشد

احساس بي نظيری داشتم .. سبکی بی پايان .. معلق معلق بودم .. نمی دانستم پايم به زمين میرسد يا نه .. و نمی دانستم اين هيجان بود که داشت خفه ام می کرد يا ذره های کوچک مه بودند که به حلقم می دويدند و راه نفسم را بند می آوردند

چشم ها باز   بسته   سفيد   سياه  ..  باز    بسته   سفيد   سياه

نمی دانم چرا آنقدر خوشحال بودم .. انگار ميان ابرها نزديکتر به آسمان پرواز می کردم .. وقتی دست هايم را باز می کردم ديگر ديده نمی شدند .. پاهايم را هم از کمر به پايين نمی توانستم ببينم .. همانند يک شبه شده بودم .. شبهی در سپيدی

خورشيد اصلا معلوم نبود کجاست .. اين هم اتفاق خوب ديگری بود .. اثری از خورشيد داغ نبود

و اتفاق خوب ديگری که حالا می توانست بيفتد ، من و سام بوديم 
من و سام می توانيم فرياد بزنيم در کوچه خودمان .. هر چه دوست داريم و هر چه در دلمان مانده فرياد بزنيم .. ما شنيده می شديم و ديده نمیشديم
من و سام می توانيم در کوچه خودمان باهم باشيم و دستان همديگر را بگيريم .. وقتی من موهایم را نپوشاندم و چيزی را پوشيدم که دوست دارم .. در کوچه خودمان
انگار کوچه خودمان بتازگی کوچه خودمان شده و تا حالا نبوده

 الو .. سام دارم ميام .. ميام وسط کوچه .. با همون لباس سفيد .. موهامو باز ميذارم .. تو کوچه خودمون .. سام خودتو برسون

در را باز کردم .. يک آرزو مانده بود .. که نسيمی بوزد و لابلای موهايم بلولد .. در کوچه خودمان .. اولين دومين و سومين قدم .. هنوز ترديد درونم بی تاب است .. هيجان و ترديد وادارم می کنند اولين فرياد را بزنم

 خدايا ......... خدايا چقدر قشنگه .. خدايا کوچمونو اينطوری آزاد کردی .. خدايا دوست دارم



آزاد شدم و حالا فقط آزاد نيستم .. معلق هم هستم .. و دیگر مطمئنم قدم هايم روی زمين نيستند .. دست هايم بی اختيار جلوتر از خودم می روند .. همه و همه .. هرچه می بينم سپيدی است .. نرده ها و ديوارها همه گم شده اند

سام نمی توانم جلوی پايم را ببينم .. محصور دانه های مه ام و فکر می کنم آزادم .. مگر نمی دانستی .. من همينقدر ساده ام

صداهای مبهمی می آيد .. از دور و نزديک .. انگار همه خوشحالند .. صدای خنده .. خدا را فرياد می زنند .. و شعارهايی آشنا

نمی دانم وسط کوچه رسيدم يا هنوز نه .. شايد هم رد شده باشم .. سام نرسيده .. اما او چطور بايد برسد .. نمی خواهم نگران باشم .. حتما راهش را پيدا می کند

نسيمی نمی وزد .. دست هايم را باز می کنم و می چرخم .. موهايم از هم باز می شوند و چيزی جلوی چشمم عوض نمی شود .. حتما دامن نرم سپيدم الان دارد موج می خورد .. چقدر خوبم .. کاملا يادم رفته که نمی توانم راحت نفس بکشم
 
نگرانی سماجت می کند .. ولی بی فايده است .. موبايلم روشن نمی شود .. يک لايه بخار زير صفحه مانيتورش را گرفته .. مهم نيست .. وقتش رسيده تا از دست اين هم آزاد شوم .. پرتابش می کنم .. حتی صدای زمين خوردنش را هم نمی شنوم



اينجا ايستاده ام .. آنجا که خيال می کنم وسط کوچه است و فرقی با نوک تيز قله کوهی ميان ابرها ندارد .. و منتظر هستم
سام من از خوشحالی گريه ام گرفته .. نمی فهمم اشکهايم می ريزند يا نه .. انگار زير بارانم .. نمی توانم جلوی خيس شدن را بگيرم .. موهايم ، دست هايم ، از همه وجودم آب می چکد .. ولی من که سرد نيستم .. چرا ذره های بخار روی من قطره های آب می شوند .. سام من نه در آب هستم نه در آب نيستم .. و گريه می کنم .. چون راه ديگری برای مهار اين فرا احساس ندارم ..

می دانم راه را پيدا می کنی  .. من سردم شده .. و خسته شدم .. من را که می شناسی .. نمی توانم زياد منتظر بمانم .. خودت را برسان قبل از آنکه اين احساس خوش تمام شود .. قبل از آنکه آخرين لبخند محو شود

سام .. در اين فضای جديد دنيای خيال ها و آرزوهای من مهارنشدنی شدند
وقتی رسيد دستهای همديگر را می گيريم و می چرخيم و فرياد می زنيم .. در کوچه خودمان .. آنها نمی توانند ما را ببيند .. وقتی رسيد شايد گذاشتم دست هايش را لابلای موهايم بلغزاند .. حالا که نسيمی نمی وزد .. در همين کوچه خودمان
سام ما چه چيزهای کمی می خواستيم .. آرزوهای ما چقدر کوچک بودند و گاهی بچگانه .. دلم می سوزد .. سام بايد برويم و درهای زندان ها را باز کنيم .. کسی ما را نمی بيند


پاهايم خواب رفتند ..هوا سردتر شده و مه غليظ تر .. نفسهايم تکه تکه و عميق شدند .. بجز مه اطرافم چيزهای ديگری هم هستند .. صدای نفس های گنگی می آيد
دستم را جلوی صورتم می گيرم .. رويش می نشينند .. دانه های برف .. سام می توانی من را پيدا کنی .. من لباس سفيدی پوشيدم .. ميان مه سفيد و دانه های برف سفيدتر .. ميان دانه های مه و برف

29 May 2010

دنياها

 فقط يک دنيا وجود ندارد .. بيشتر از هرقدر که فکر کنی دنيا وجود دارد .. خب بدیهی است .. اما چیزیکه بدیهی نیست بیشتر ذهن ها را سرکار می گذارد که خب این هم بدیهی است  

آدم های بزرگ دنياهای زيادی تجربه می کنند و در دنياهای بيشماری سيرمی کنند و يا آنقدر بزرگند که از همان ابتدا دنيايی را که به آن تعلق دارند ، پيدا می کند

آدم هايی هم هستند که هرگز دنيای خود را بدست نمی آورند . يا در دنيای اشتباهی زندگی می کنند ، يا سراسر زندگيشان ، پشت مرزهای دنيای مطلوبشان تقلی می کنند و دست و پا می زنند و سرانجام در يک قدمی آن ، خود را در انتهای مهلت می بينند

و در میان اینها آدم هايی هم هستند که اصلا دنيايی را می خواهند و آرزو دارند که کسی آن را نمی شناسد . نمی دانم آنها در چه دنيايی زندگی می کنند . انگار در فاصله خلأ ميان دنياها سير می کنند . انگار آنها چون دنيای خود را پيدا نکرده اند ، اصلا زندگی نمی کنند
آنها همه فرصت زندگی را صرف تأمل می کنند تا بلکه درک کنند کدام دنيا ، دنيای آنهاست . آنقدر می انديشند و می انديشند تا ديگر ، دنياها را پشت سر می گذارند و نمی دانم به کجا می روند
آنجايی که در هيچ دنيايی نيست و آنقدر ناپيداست و مبهم است که تأمل در هزاران سال زندگی به هيچ بعدی از حجم آن دست نيافته . وقتی از آنها سؤال کنی پاسخ خواهند داد : ما فقط يک دنيای ساده برای زندگی می خواهيم

27 May 2010



وقتی يک چيز جديد به زندگی تکرار مکرراتمان وارد می شود ، انگار تکرار مکررات ، ديگر تکراری نيستند . نمی دانم چقدر سخت است که دائم يک چيز جديد وارد زندگيم کنم . اما شايد راحت تر باشد که يک چيز جديدی پيدا کنم که هر روز طور ديگری باشد و همه چيز خود بخود ، بصورت جديد پيش برود
اگر اين چيز جديد را پيدا کرده باشم ، چقدر سخت خواهد بود که آن را درون زنگی ام بکشم . شايد هم اصلا غير ممکن باشد . من  آرزو می کنم کسی در چنین شرايطی چنين چيز جديدی هرگز پيدا نکند 
وقتی بدانی آن چيز جديد زندگيت را با روح و لبريز از شادی می کند و همواره تو را از کسالت نجات می دهد و تو نتوانی آن را بدست بياوری ، آنوقت زندگی ديگر واقعی نيست و لوليدن ميان خيال هاست . نه شيرين است و نه تلخ . انگار بی طعم است ، یا طعمی است که تو می شناسی و نمی توانی بچشی

.......................................................... 

اگر خدا بخواهد من تو را  پيدا خواهم کرد .. زندگی بی طعم بهتر از زندگی تلخ است

24 May 2010

شدت افسوس

امروز مثل بقيه روزها نبود .. هوس کردم به آن سال ها برگردم .. سال هایی که بعضی ها افسوسش را می خورند .. اما برای من با این سال ها تفاوت چندانی نداشتند .. سال هایی که در دبیرستان سیاهی ، سياه شدند و هنوز اين سياهی در من ماندگار است .. نمی دانم .. شايد هم خاکستری شده باشد .. آن سال ها آنطور سياه شدند و اين سال ها هم که خودشان سياه هستنند  
اوضاع زندگی من هميشه همينطور بوده .. سياه و خاکستری .. شايد برای همين است که من بشدت مشتاق سپيدی و روشنایی ام
اصلا فکر نمی کردم با خواندن خاطرات آن روزها اينطور مأيوس شوم .. آرزو می کردم کاش اينها را من ننوشته باشم ..
وقتی تقويم سال هفتاد و هفت را باز کردم : نوشته های دو ماه اول  پاک شدند .. هنوز خرده های پاک کن لای تقويم مانده .. بعضی صفحه ها که با خودکار نوشته شدند ، نصفه نيمه و خطخطی اند .. نمی دانم چه چيزی را نوشتم و بعد از بين بردم .. صفحه های خط خورده و پاک شده را يکی يکی ورق زدم .. انگار دارم  آلبوم عکس ورق می زنم .. ورق زدم و ورق زدم تا به اولين نوشته رسيدم .. چقدر آن روزها خوش خط بودم

.........................................................................

 خيلی وقت پيش .. روزهاي خيلی خيلی دور بود .. روزگاری که هيچ کس نمی داند چه زمانی بود
زمين خوشحال بود و آسمان آرام و مهربان .. آنقدر آبی که اگر يکی از مردمان اين زمان آن را می ديد يا نمی دانست چه رنگی است يا چشمهايش کور می شد
ابرها نزديک بودند . اگر دستمان را بلند می کرديم می شد لمسشان کرد چون با خيال راحت در کنار ما شيطنت و بازيگوشی می کردند ، بدون آنکه بترسند آنها را بگيريم و زندانی کنيم
شهری نبود ، کشوری نبود ، سرزمين ها آزاد بودند .. کوه ها مغرور بودند
خورشيد تمام شب منتظر بود نمی توانست صبر کند می خواست زود طلوع کند .. خيلی صبر کرد و آخر چند ساعت زودتر طلوع کرد
بلند شد و با تمام وجود ذره های گرم نورش را به دنيا پاشيد
اولين ذره به صورت پروانه خورد ، چشمهايش را باز کرد و از زيبايی آن روز شگفت زده شد .. بارانی از پروانه از زمين به آسمان باريد و آميخته با رنگهای طبيعت ، دنيا را به زيبايی بی پايان کشاند چون آن روز لياقتش را داشت
روز خوب شيرين که هميشه منتظرش بودم و با فکرش درونم پر از احساس خوش لبخند می شد
کاش آن روز همه عمرم می شد . هرچه خوب بود همانقدر عجيب بود آنقدر عجيب که انگار هرگز نيامد و برای ابد مرا در ترديد بيهوده فرو برد
هرچه خوب بود نفرينش کردم چون طعم تلخ افسوس را به زندگی بی دغدغه ام افزود و حريص و بی تابم کرد .. آرامی مطلوب خوشايند وجودم را چنان بهم ريخت که حتی فجيع ترين مصيبت از پسش برنمی آمد
همه چيز آنقدر اسرارآميز و پيچيده شد که حالم را بهم زد .. چندی بعد هزل بی ارزش رؤيا آن را معنی کرد و هاله بيهودگی مرا با بیتفاوتی آرام آرام کرد آنقدر که حتی نفس کشيدن آزارم داد
اما آزارش را تحمل کردم با همان جادوی اميد و با همان پايان
کمی بعد به ياد شدت تأثر افتادم و دوباره شروع کردم آميخته با اشک های شبانه و اندوه های جاودان
روزی که هيچ به افسوس هميشگی ام دامن زد فهميدم ديگر نفس کشيدن آزارم نمی دهد ديگر به فکر انقلاب احساسات نبودم چون به نظرم خيلی بعيد می رسيد  اما يک چيز را خيلی ممکن ديدم : شدت افسوس

................................................................................

حالا بیشتر از دوازده سال گذشته .. چقدر فرصت ها از دست رفته و چقدر فجایا بر سر من و شهر من آمده .. از شدت افسوس خنده ام می گيرد

23 May 2010

شب

روزهای زيادی است که می گذرد .. به خودم می گفتم چيزی برای نوشتن ندارم . واقعا هم همينطور است . من ديگر از روزها چيزی ندارم و هرچه دارم در شب هاست .. انگار پاره های زندگی ام به شب ها و تاريکی ها و در ابهام گره خورده اند . روزها را فراموش کرده ام . انگار در آفتاب چيزی نمی بينم و انگار در روشنايی سراسيمه و بی اراده هستم . هياهوی روز ديوانه ام می کند و انگار من در شلوغی روز گم می شوم . انگار خورشيد همه روشناييش را بر اندام من انداخته و همه را متوجه من کرده ..  انگار می خواهد با حرارت من را خفه کند ، نفسم را تنگ کند و صدايم را گنگ و چنان با شدت بر چشم هايم بکوبد که بسختی بتوانم تشخيص دهم . می خواهد مرا بسوزاند
من از دستش فرار کردم بسوی خلوت و سکوت شب و پنهان شدم در تاريکی . حالا من می توانم ببينم آنهايی را که نمی توانند من را ببينند . اينجا در اين آرامگاه شبانه ، در اين سوسوی ملايم مهتاب و لابلای سياهی آسمان ، من همچون کودکی شده ام پيچيده در پتويی نرم . می خواهم ببندم چشم هايم را ، غرق در رؤيا باشم وقتی جايی برايم در واقعيت نيست

21 May 2010

روزی که کامو هم رفت

در یکی از بعدازظهرهای ژانویه در خانه سارتر تنها بودم که تلفن زنگ زد .. لانزمن به من خبر داد .. کامو بر اثر تصادف اتومبیل کشته شده .. همراه دوستی از جنوب بر می‌گشته که به درخت چناری خورده و در دم جان سپرده  .. گوشی را گذاشتم . راه گلویم بند آمده بود، لب‌هایم می‌لرزید به خود گفتم، گریه نخواهم کرد او دیگر برایم چیزی نبود

کنار پنجره ماندم و شب را که به سوی سن زرمن دپره فرو می‌افتاد تماشا کردم .. ناتوان‌تر از آن بودم که خود را آرام کنم و نیز ناتوان‌تر از ان بودم که در اندوهی عمیق فرو روم .. سارتر هم خيلی متاثر بود و تمام شب به اتفاق بوست از کامو صحبت کردیم .. پیش از خواب قرص بلادنال خوردم . از وقتی که سارتر معالجه شده بود دیگر از این دارو استفاده نمی‌کردم . باید می خوابيدم اما چشم‌هایم روی هم نمی‌رفت. بلند شدم .. سرسری لباس پوشیدم و رفتم بیرون و در دل شب به قدم زدن پرداختم. تأسف مرد پنجاه ساله را نمی‌خوردم .. تأسف این درست‌کار بی‌عدالت دارای تکبر آمیخته به بد گمانی و به شدت پنهان شده در پس نقاب را که رضایتش به جنایت‌های فرانسه ، او را از قلبم زدوده بود .. تأسف یار و همراه سال‌های امید را داشتم که چهره بی‌نقابش آنقدر خوب می‌خندید .. و لبخند می‌زد. تأسف نویسنده جوان جاه طلبی را داشتم که دیوانه زندگی، لذت‌هایش، پیروزی‌هایش، رفاقت، دوستی، عشق و سعادت بود.. دیروز برایش بیش از پریروز حقیقت نداشت
کامو به صورتی که دوستش داشتم در دل شب آشکار می‌شد .. در یک لحظه باز یافته و باز به نحوی دردناک نابود می‌شد .. همواره هنگامیکه مردی می‌میرد، کودکی، نوجوانی، و جوانی نیز همراه با او جان می‌سپارند . هر کس بر آنکه عزیزش بوده می‌گرید

بارانی سرد و ریز می‌بارید .. در پناه درها ، ولگردهایی افسرده از سرما خود را جمع کرده و خوابیده بودند. همه چیز قلبم را پاره می‌کرد. این بی نوایی این بدبختی این شهر .. دنیا .. زندگی و مرگ

وقتی بیدار شدم فکر کردم دیگر این صبح را نمی‌بیند. نخستین بار نبود که این را با خود می‌گفتم، ولی هر بار نخستین بار بود

کایات آمد .. به خاطر می‌آورم درباره سناریو بحث کردیم . این گفت‌وگو فقط شبیه گفت‌وگو بود. کامو به جای آن‌که دنیا را ترک کند، بر اثر شدت حادثه‌ای که بر او فرود آمده بود مرکز دنیا شده بود و من دیگر جز با دیدگان خاموش او را نمی‌دیدم .. به جانب او شتافته بودم جایی که در آن چیزی وجود ندارد و من ابلهانه و اندوهگین چیزهایی را که همچنان وجود داشتند در حالیکه خودم در آنها دیگر چیزی نبودم، تصدیق می‌کردم. تمام روز در کنار تجربه غیر ممکن تلو تلو خوردم. آن سوی نیستی خودم را لمس می‌کردم

آن شب برنامه ام این بود که به تماشای همشهری کین بروم . پیش از وقت به سینما رسیدم و در کافه مجاور در خیابان اپرا نشستم. مردم بی‌اعتنا به عنوان درشت صفحه اول و عکسی که کورم می‌کرد روزنامه می‌خواندند .. به زنی می‌اندیشیدم که کامو را دوست داشت و به عذابی ناشی از دیدار این چهره همگانی نقش بسته در هر گوشه خیابان . چهره ای که به نظر می‌رسید همان قدر به همه تعلق دارد که به این زن .. ولی دیگر دهانی ندارد که عکس این مطلب را به او بگوید

شیپورهایی که نومیدی نهان انسان را در دل باد می‌گسترانند به نظرم بی‌نهایت تصنعی بودند. میشل گالیمار به شدت زخمی‌شده بود . او در جشن های 1944 و 1945 ما حضور داشت . میشل هم در گذشت. ویان ، کامو ، میشل ..  سلسله مرگ‌ها آغاز شده و تا مرگ خودِ من هم که دیر یا زود به اجبار فرا می‌رسد ادامه می‌یابد

از کتاب خاطرات سیمون دوبوار

سه قطره اشک

بعدظهر يک روز پاييزی هرگز زمانی نيست که آرزوی بودن در آن را داشته باشم .. و حالا بعدظهر يک روز پاييزی است .
اواخر پاييز 82 است . بيست و هشتم آذر بايد امتحان مهمی بدهم ..  يعنی فردا 

نزديک غروب شده .. غروب دلگير پاييز طولانی ..
يکی گفت : يه توله سگ تو حياطه 
اما  دوتا بودند .. يکی سفيد و يکی سياه .. تو دهن سياهه يه ماهی مرده بود 
 توحياط بودنشون افتاد گردن من چون هميشه منم که حيوونای تو کوچه رو مهمون می کنم .. من بيچاره رفتم که بيرونشون کنم .. در کوچه رو باز کردم .. نرفتند .. خودم هم از ترس داشتم می مردم .. هر تکونی که می خوردند ده متر می پريدم عقب .. هر کار کردم نمی رفتند .. يه لنگه کفش و برداشتم و هر چی زور داشتم جمع کردم و پرت کردم .......... صدای ناله حيوون بلند شد و دوتاشون از در رفتند بيرون .. ماهيشون هم جا موند .. قهر کردند و رفتند
اول سياهه گريه کرد بعد سفيده و بعد من
نمی دونم خدا چقدر ناراحت شد .. انگار هنوزم منو نبخشيده
تموم شد .. انگار زندگي تو اشک حيوون بيگناه حل شد .
همين شد که نرفتم امتحان بدم .. فرصت بزرگی بود اما به اندازه غذايي که برای اون حيوون ارزش داشت ، باارزش نبود
اسمشو گذاشتم دُرُن .. اسم سفيدروهم نُرُن .. فکر کردم سفيده خواهره و سياهه برادرشه ..
بعد ها که با رفتار سگ ها آشنا شدم ، فهميدم سياهه که دمشو برام تکون ميداده می خواسته باهام بازی کنه و دنيا بيشتر برام سياه شد

کوچه ها رو دنبالشون گشتم ، نبودند که نبودند
گم شدند .
به عمرم اينطوری پشيمونی رو حس نکرده بوده .. هزار بار پرسيدم خدايا چرا گذاشتی کفشه بخوره بهش .. چرا گذاشتی من برم بيرونش کنم .. چه فايده .. آنچه نبايد مي شد .. شد

من موندم و غم .. آره نرفتم امتحان بدم .. اينطوری شد که اين عادت در من ماند ، روز گذراندن جایش را داد به سال گذراندن

نمی دونم حيوون کوچولو کجا رفت .. چی شد .. چقدر دردش آمد .. غذاشو که جا گذاشت ، بجاش چی خورد .. نکنه اون ضربه باعث بشه بميره .. نکنه بميره ای خدا .. نکنه زخمی شده و ديگه نمی تونه غذا پيدا کنه .. کاش که مادرشو پيدا کنه .. کاش که چيزيش نشده باشه و زود يادش بره .. کاش کنار خواهرش باشه و يکی بهشون غذا بده .. کاش يادشون بره من چيکار کردم .. کاش برگردند دنبال غذاشون و من نازشون کنم .. کاش منو ببخشند

ای وای و ای کاش

چيزی که روی زمين نبايد بريزه اشکه .. هر اشکی که بريزه یه تيکه از يه زندگی می سوزه
مگه زندگی ما چند تيکه هست 

MILOOON

روح مغرور ، روحي بود كه زندگي ميلون را لبريز از ترديد و پشيماني مي‏كرد . سال هاي زيادي بود كه فكر مي كرد به همين زودي ، آنطور كه دوست دارد ، روزها خواهند گذشت . افسوس ... هر روز لحظه‏اي به خود مي‏آمد و همه چيز را همانطور كه بود مي يافت . اين شُك و اين حال بد را بسختي ، با همان تفكر خوش خيال ، تمام مي‏كرد و دوباره اين چرخه ترديد و اميد ، سال ديگري را به عمر بيهوده او مي افزود ... اين بخود آمدن كه لحظه هاي تير كشيدن درد غم روح بلند پرواز تحقير شده او بود ، بتازگي ، هر روز دچارش مي‏كرد . غروري كه اين روزها هر ساعت مي‏شكست و بطالتي كه هر لحظه زندگيش را در بر مي‏گرفت ... او را نا آرام مي‏كرد . فهميده بود كه اعمال زندگيش چندان ارزش انجام گرفتن نداشته اند . هيچگدام . مدت زيادي بود كه مي‏انديشيد به اين هيچ كردن خاتمه دهد ، بلكه انحطاط او سبب منفعت كسي شود ... چطور اينقدر صبر كرده بود ؟ تفكر ... تفكر ... تفكر ... بالاخره بايد رفت وقتي دليل هاي رفتن فراوان باشند و بي حوصلگي بر نشاط چيره شده باشد ، حتي حوصله اميدواري ... تصميمش را گرفت . فكر كرد به سادگي برود . اما طاقت نياورد بدون گفتن چند كلمه ، همه چيز را تمام كند . آخرين حرف ها را نوشت . كاري كه ديگر هرگز در همه آفرينش تكرار نمي‏شد ... « من ، ميلون ، در اين سن مي‏خواهم با كمال ميل شما را ترك گويم . شما كه همواره مرا رنجانديد و از من رنجيديد . من ديگر حرف نخواهم زد و به آرامي خواهم رفت . تنها از شما مي خواهم براي شادي روحم دعا نخوانيد ، چون او آنوقت كه مي خواست شاد باشد ، غمگين غمگين بود . و چون شاديي كه شما براي او طلب ميكنيد ، شاديي نيست كه او بخواهد . »
می گويند شب دراز است ..اما کاش شب واقعا دراز بود
تا چشم هايت گرم خواب می شوند .. شب می رود
روز آمده و می گويند تو بايد بيدار باشی در روز

16 May 2010

دام خواب

دلم تنگ می شود .. برای تو .. بهتر است هيچوقت به ياد هم نيفتيم .. بهتر است کاملا از هم بی خبر بمانيم
نمی توانم خاطراتم را فراموش کنم .. چيزی جای تو را پر نمی کند
تو نمی دانی چطور در ذهنم زنده می شوی .. آنقدر که من فکر می کنم کنارم نفس می کشی .. گاهی هم تو را پشت سرم احساس می کنم .. وقتی برمی گردم خالی است .. وصدايت در تمام وجودم موج می خورد .. انگار در گوشم چيزی زمزمه می کنی يا آوازی زير لب می خوانی
فکر می کنی من تا کی می توانم زندگی کنم .. هر قدر هم که باشد کافيست
ما بهم ثابت کرديم به جايی نمی رسيم و چون هر دو به جايی نمی رسيديم باهم همراه شديم
باهم همراه شديم در مسيری سرد وخيالی و خيال کرديم راه رفتن آسان است
رفتيم و رفتيم .. با چشم های بسته
من به تو گفتم خيلی خسته شدم .. تو گفتی بخواب و من خوابيدم
خوابيدم .. خوابيدم و هنوز گرفتار دام دنيای خواب ها ام .. چرا من را بيدار نمی کنی

15 May 2010

هيچ

وقنی دلم می خواهد فرياد بزنم .. انگار حتما بايد فرياد بزنم و هربار وقتی می خواهم فرياد بزنم ، نيمه شب است و همه خواب هستند و ما در شهريم و کسی متوجه نخواهد شد صدای فريادی روی پشت بام برای گرفتن دزد نيست .. کسی نمی فهمد دزدی در کار نيست و تنها يک نفر به سرش زده فرياد بزند .. بدتر از آن شايد او را متهم به فعاليت های سياسی هم بکنند
اين روزها همه فريادها در سينه ها حبس اند .. همه انواع فريادها .. روزهای تلخی است .. تلخ تر از هميشه .. نمی دانم تلخی بهتر است يا بی طعمی .. فرقی هم نمی کند .. اينها برای کسانی معنا دارد که طعم ها را حس کنند .. وقتی هرگز طعم شيرينی را نچشيده باشی تلخ و بی طعم تفريبا يکسان هستند
من فکر کردم زندگی در جريان است .. فکر کردم می توان شاد بود و هميشه خنديد .. من فکر کردم می شود همه چيز را شوخی گرفت
همه چيز از شوخی هم بی ارزش تر است .. بی مزۀ بی مزه
من حتی نمی دانم بايد به چه چيز فکر کنم .. من در گرداب زمان گيج شده ام .. همه چيز از دستم رفته است .. همه را باد برده است
من چيزی ديگر ندارم که با آن ادامه بدهم .. اگر هم داشتم ادامۀ چه را بدهم ؟ 
بهتر است در همان فکر فرياد زدن بمانم .. شايد بتوانم به ديگران ياد بدهم چطور آهسته فرياد بزنند

13 May 2010

فريب

وقتی همه فکر می کنند تو خوب هستی و تو واقعا خوب نيستی .. تو نه انسان خوبی هستی ، نه موجود خوبی ، نه فرزند خوبی ، نه خواهر خوبی و نه مخلوق خوبی
در کل خوب نيستی ، در شرايط خوبی هم نيستی .. در مکان و زمان خوبی هم نيستی
همه چيز آنقدر خوب نيست که خنده دار می شود اما درواقع خنده دار نيست .. اصلا همه چيز آنطور که هست نيست
وقتی همه چيز و من اينطور هستيم ، انگار ديگران را گول می زنيم .. من هرگز نخواستم کسی را فريب دهم
مگر می شود فريب دادن دست خودمان نباشد .. انگار می شود
آره خوب که ببينيم همه همديگر را و حتی خودمان را فريب می دهيم
ما همگی خوب نيستيم .. اما آنهايی که فکر می کنند من خوب هستم همه از من بهتر هستند و چند نفری از همه بهتر هستند
کاش من واقعا خوب بودم .. کاش همه مان خوب می شديم .. کاش همه چيزخوب می شد .. کاش فريب دادن صد در صد دست خودمان بود

11 May 2010

Tim Burton's Exhibition - MoMA

Enjoy Tim Burton's exhibition at MoMA .

http://www.moma.org/interactives/exhibitions/2009/timburton/index.php

This page may load slowly .. Wait for few minutes , click on works to see his fantastic drawings ..

10 May 2010

ربه کا

روزها به طرز نگران کننده ای بی ثمر سپری می شوند .. نمی توانم مطمئن باشم درس خواندن ، کار کردن ، کلاس رفتن و از اين قبيل کارها ، زندگی را بهتر می کنند .. امروز سرگذشت دختر سرخپوستی را ديدم .. ربه کا .. نه سواد داشت نه روابط قوی اجتماعی و نه سرسوزنی از آنچه که انسانها امروز بزرگ می بينند و به آن افتخار می کنند .. ربه کا مثل آب زلال بود ، در طبيعت غرق شده بود .. آنقدر آميخته با طبيعت که وقتی او را می ديدی انگار امواج دريا يا ابرهای آميخته با قله کوه ها را می بينی و آنقدر آرام بود که وقتی لمسش می کردی ، احساس می کردی قلبت از شدت آرامش از حرکت ايستاده ..
من دوست دارم ربه کا باشم و می دانم اين هرگز ممکن نيست .. برای هيچ کس در اين دنيای مثلا متمدن .. ما هيچ وقت نمی توانيم همه آنچه که هستيم .. باشيم .. حتی اگر هم بتوانيم ، آنچه که هستيم را دوست نخواهيم داشت

If you like to read it in English , please click below ..



Winter looks like Spring ..

09 May 2010

مه و برف


چقدر دنيا زيباست وقتی دانه های برف در مه محو می شوند

snowflakes are lost in haze ...


07 May 2010

تا ابد


ما وقتی بهم می رسيم که ديگر هيچ اشکی روی زمين نريزد
آره اين بهترين قراری است که می توانيم بگذاريم . انگار روزی است که هرگز نمی آيد
من فکر می کنم دوست دارم تو را ببينم ، اما حتی اگر همديگر را ديديم ، بايد بهم چه بگوييم
شايد من حتی نتوانم به تو لبخند بزنم اما شايد تو به من بخندی .. اگر اين کار را کردی من قطعا نمی توانم جلوی خنده ام را بگيرم . شايد هم گريه کنم و اگر من گريه کنم تو حتما تعجب خواهی کرد
ما .. می شد باهم باشيم .. از خيلی پيشتر .. می توانستيم باهم جای ديگری باشيم .. باهم خوشحال باشيم يا حتی غمگين یا حتی خشمگين

حتی نمی دانم تو کجايی .. تو هم نمی دانی من کجا هستم و ما حتی نمی دانيم ديگری هنوز زنده است يا نيست
انگار ما همديگر را فراموش کرده ايم .. می خواهم هميشه به تو راست بگويم .. تو روزهايی از فکرم رفتی .. روزهای کمی نبود .. ولی خب اشکالی ندلرد .. بهرحال حالا برگشتی اينجا .. در خيال من .. همين جا بمان تا آن روز بيايد .. شايد آمد

If you like to read this in English , please click below ..

05 May 2010

رفت

کی می تونه همچين آدم لطيفی رو مجبور کنه بره یه جای خشن .. تا آخرين لحظه می خنديد .. یه بار گفته بودم که مرد برای من کسیه که با یه کوه اندوه و غم تو دلش ، بهت لبخند بزنه ..
خب رفت .. این هم فعلا رفته و من اصلا صبور نیستم و من دوباره نمی دونم خودمو چطوری سرگرم کنم .

04 May 2010

.

بيا تا ابد باهم باشيم .. تا فراموش کنيم نمی توانيم پرواز کنيم .. بيا کنار هم آهنگ اندوه بی پايانمان را گوش دهيم و همانطور که از قطعه ای از سمفونی آلبينونی لذت می بريم ، بهمان خوش بگذرد . اگر دوست داشتی مرا لمس کن و انگشتانت را لابلای موهايم بلغزان . من ديگر ناراحت نمی شوم و من ديگر می خواهم از همه صحنه های روزگار يک کمدی بسازم و از ته دل به همه آنها بخندم ، آنقدر که اشکم دربيايد ..
فقط می خواهم تو را داشته باشم چون هميشه دوست دارم صدايت را بشنوم ..

01 May 2010

. . .

چه چيزی را در مورد يک روز بايد بنويسم وقتی من همان جايی هستم که همواره بودم و همان کارهايی را می کنم که روزهای قبل هم کرده ام . وقتی با آدم های جديدی برخورد نکردم و وقتی همه چيز و همه کس و همه اوقات به همان روال قبل گذشته . انگار سال هاست من ايستاده ام .. هنوز اول راهم .. راه درازی مانده و زمان کمی  . انگار نا اميد شدم ، هر قدر هم که سريع بدوم باز هم این راه ناتمام خواهد ماند . من باور نمی کنم در راه بودن مهم باشد .. اگر يک قدم هم به آخرش مانده باشد هنوز من ناموفق هستم .. هدف آخر اين راه است و بعيد است به آن برسم . وقتی خيلی بعيد باشد مثل محال ، چه فرقی می کند بايستم ، بدوم ، سريع بروم يا آهسته

زمستان هنوز هست





تمام لحظات پر بود از باران و ابر و هرچه می شنيدم آهنگ برخورد قطره ها بود بر برگ ها و شکوفه ها و سنگ ها .. همه چيز سبز بود و آرام و آسمان خاکستری بود
هنوز روی کوه ها برف بود و زمستان هنوز هست

30 April 2010

. . .

واقعا گیج شدم . تو بلاگ اصلیم که نشد لاگین بشم . بعد بلاگر ف شد . منم که بعد چهارسال دوباره هوس کرده بودم وبلاگ داشته باشم .
دقیقا تو همین ده دوازده روز به این در و اون در زدن هم سرعت اینترنت پایینه ، هم بلاگر ف شده . هیچ ف شکنی هم کار نمیکنه . منم هر جا می شد سر زدم و تو سایت بلاگ یه وبلاگ جدید ساختم . نمی دونم سرورش کجاست و چجوریه هر صفحه که می خواست باز شه جون آدم بالا میومد . یه دونه پست هم نتونستم توش بذارم . امروز که دیدم بلاگر روبراهه خیلی خوشحال شدم . خدا می دونه دوباره کی ف بشه . فعلا ما به حرف خیام گوش می کنیم . الان ساعت نزدیک 6 صبحه و من از دیشب دارم با کامپیوتر کشتی می گیرم . خوبه این بلاگ قدیمی رو داشتم که رنگ و رو شو عوض کنم . الان دیگه اصلا حوصله ندارم .. از فردا روبراش می کنم .

29 April 2010

. . .

بازهم من يک روز با ارزش را هدر دادم .. انگار من به اين کار زشت عادت کردم .