21 May 2010

روزی که کامو هم رفت

در یکی از بعدازظهرهای ژانویه در خانه سارتر تنها بودم که تلفن زنگ زد .. لانزمن به من خبر داد .. کامو بر اثر تصادف اتومبیل کشته شده .. همراه دوستی از جنوب بر می‌گشته که به درخت چناری خورده و در دم جان سپرده  .. گوشی را گذاشتم . راه گلویم بند آمده بود، لب‌هایم می‌لرزید به خود گفتم، گریه نخواهم کرد او دیگر برایم چیزی نبود

کنار پنجره ماندم و شب را که به سوی سن زرمن دپره فرو می‌افتاد تماشا کردم .. ناتوان‌تر از آن بودم که خود را آرام کنم و نیز ناتوان‌تر از ان بودم که در اندوهی عمیق فرو روم .. سارتر هم خيلی متاثر بود و تمام شب به اتفاق بوست از کامو صحبت کردیم .. پیش از خواب قرص بلادنال خوردم . از وقتی که سارتر معالجه شده بود دیگر از این دارو استفاده نمی‌کردم . باید می خوابيدم اما چشم‌هایم روی هم نمی‌رفت. بلند شدم .. سرسری لباس پوشیدم و رفتم بیرون و در دل شب به قدم زدن پرداختم. تأسف مرد پنجاه ساله را نمی‌خوردم .. تأسف این درست‌کار بی‌عدالت دارای تکبر آمیخته به بد گمانی و به شدت پنهان شده در پس نقاب را که رضایتش به جنایت‌های فرانسه ، او را از قلبم زدوده بود .. تأسف یار و همراه سال‌های امید را داشتم که چهره بی‌نقابش آنقدر خوب می‌خندید .. و لبخند می‌زد. تأسف نویسنده جوان جاه طلبی را داشتم که دیوانه زندگی، لذت‌هایش، پیروزی‌هایش، رفاقت، دوستی، عشق و سعادت بود.. دیروز برایش بیش از پریروز حقیقت نداشت
کامو به صورتی که دوستش داشتم در دل شب آشکار می‌شد .. در یک لحظه باز یافته و باز به نحوی دردناک نابود می‌شد .. همواره هنگامیکه مردی می‌میرد، کودکی، نوجوانی، و جوانی نیز همراه با او جان می‌سپارند . هر کس بر آنکه عزیزش بوده می‌گرید

بارانی سرد و ریز می‌بارید .. در پناه درها ، ولگردهایی افسرده از سرما خود را جمع کرده و خوابیده بودند. همه چیز قلبم را پاره می‌کرد. این بی نوایی این بدبختی این شهر .. دنیا .. زندگی و مرگ

وقتی بیدار شدم فکر کردم دیگر این صبح را نمی‌بیند. نخستین بار نبود که این را با خود می‌گفتم، ولی هر بار نخستین بار بود

کایات آمد .. به خاطر می‌آورم درباره سناریو بحث کردیم . این گفت‌وگو فقط شبیه گفت‌وگو بود. کامو به جای آن‌که دنیا را ترک کند، بر اثر شدت حادثه‌ای که بر او فرود آمده بود مرکز دنیا شده بود و من دیگر جز با دیدگان خاموش او را نمی‌دیدم .. به جانب او شتافته بودم جایی که در آن چیزی وجود ندارد و من ابلهانه و اندوهگین چیزهایی را که همچنان وجود داشتند در حالیکه خودم در آنها دیگر چیزی نبودم، تصدیق می‌کردم. تمام روز در کنار تجربه غیر ممکن تلو تلو خوردم. آن سوی نیستی خودم را لمس می‌کردم

آن شب برنامه ام این بود که به تماشای همشهری کین بروم . پیش از وقت به سینما رسیدم و در کافه مجاور در خیابان اپرا نشستم. مردم بی‌اعتنا به عنوان درشت صفحه اول و عکسی که کورم می‌کرد روزنامه می‌خواندند .. به زنی می‌اندیشیدم که کامو را دوست داشت و به عذابی ناشی از دیدار این چهره همگانی نقش بسته در هر گوشه خیابان . چهره ای که به نظر می‌رسید همان قدر به همه تعلق دارد که به این زن .. ولی دیگر دهانی ندارد که عکس این مطلب را به او بگوید

شیپورهایی که نومیدی نهان انسان را در دل باد می‌گسترانند به نظرم بی‌نهایت تصنعی بودند. میشل گالیمار به شدت زخمی‌شده بود . او در جشن های 1944 و 1945 ما حضور داشت . میشل هم در گذشت. ویان ، کامو ، میشل ..  سلسله مرگ‌ها آغاز شده و تا مرگ خودِ من هم که دیر یا زود به اجبار فرا می‌رسد ادامه می‌یابد

از کتاب خاطرات سیمون دوبوار

1 comment:

lily. lezzat matn said...

i made a link. that's acceptable