29 May 2010

دنياها

 فقط يک دنيا وجود ندارد .. بيشتر از هرقدر که فکر کنی دنيا وجود دارد .. خب بدیهی است .. اما چیزیکه بدیهی نیست بیشتر ذهن ها را سرکار می گذارد که خب این هم بدیهی است  

آدم های بزرگ دنياهای زيادی تجربه می کنند و در دنياهای بيشماری سيرمی کنند و يا آنقدر بزرگند که از همان ابتدا دنيايی را که به آن تعلق دارند ، پيدا می کند

آدم هايی هم هستند که هرگز دنيای خود را بدست نمی آورند . يا در دنيای اشتباهی زندگی می کنند ، يا سراسر زندگيشان ، پشت مرزهای دنيای مطلوبشان تقلی می کنند و دست و پا می زنند و سرانجام در يک قدمی آن ، خود را در انتهای مهلت می بينند

و در میان اینها آدم هايی هم هستند که اصلا دنيايی را می خواهند و آرزو دارند که کسی آن را نمی شناسد . نمی دانم آنها در چه دنيايی زندگی می کنند . انگار در فاصله خلأ ميان دنياها سير می کنند . انگار آنها چون دنيای خود را پيدا نکرده اند ، اصلا زندگی نمی کنند
آنها همه فرصت زندگی را صرف تأمل می کنند تا بلکه درک کنند کدام دنيا ، دنيای آنهاست . آنقدر می انديشند و می انديشند تا ديگر ، دنياها را پشت سر می گذارند و نمی دانم به کجا می روند
آنجايی که در هيچ دنيايی نيست و آنقدر ناپيداست و مبهم است که تأمل در هزاران سال زندگی به هيچ بعدی از حجم آن دست نيافته . وقتی از آنها سؤال کنی پاسخ خواهند داد : ما فقط يک دنيای ساده برای زندگی می خواهيم

27 May 2010



وقتی يک چيز جديد به زندگی تکرار مکرراتمان وارد می شود ، انگار تکرار مکررات ، ديگر تکراری نيستند . نمی دانم چقدر سخت است که دائم يک چيز جديد وارد زندگيم کنم . اما شايد راحت تر باشد که يک چيز جديدی پيدا کنم که هر روز طور ديگری باشد و همه چيز خود بخود ، بصورت جديد پيش برود
اگر اين چيز جديد را پيدا کرده باشم ، چقدر سخت خواهد بود که آن را درون زنگی ام بکشم . شايد هم اصلا غير ممکن باشد . من  آرزو می کنم کسی در چنین شرايطی چنين چيز جديدی هرگز پيدا نکند 
وقتی بدانی آن چيز جديد زندگيت را با روح و لبريز از شادی می کند و همواره تو را از کسالت نجات می دهد و تو نتوانی آن را بدست بياوری ، آنوقت زندگی ديگر واقعی نيست و لوليدن ميان خيال هاست . نه شيرين است و نه تلخ . انگار بی طعم است ، یا طعمی است که تو می شناسی و نمی توانی بچشی

.......................................................... 

اگر خدا بخواهد من تو را  پيدا خواهم کرد .. زندگی بی طعم بهتر از زندگی تلخ است

24 May 2010

شدت افسوس

امروز مثل بقيه روزها نبود .. هوس کردم به آن سال ها برگردم .. سال هایی که بعضی ها افسوسش را می خورند .. اما برای من با این سال ها تفاوت چندانی نداشتند .. سال هایی که در دبیرستان سیاهی ، سياه شدند و هنوز اين سياهی در من ماندگار است .. نمی دانم .. شايد هم خاکستری شده باشد .. آن سال ها آنطور سياه شدند و اين سال ها هم که خودشان سياه هستنند  
اوضاع زندگی من هميشه همينطور بوده .. سياه و خاکستری .. شايد برای همين است که من بشدت مشتاق سپيدی و روشنایی ام
اصلا فکر نمی کردم با خواندن خاطرات آن روزها اينطور مأيوس شوم .. آرزو می کردم کاش اينها را من ننوشته باشم ..
وقتی تقويم سال هفتاد و هفت را باز کردم : نوشته های دو ماه اول  پاک شدند .. هنوز خرده های پاک کن لای تقويم مانده .. بعضی صفحه ها که با خودکار نوشته شدند ، نصفه نيمه و خطخطی اند .. نمی دانم چه چيزی را نوشتم و بعد از بين بردم .. صفحه های خط خورده و پاک شده را يکی يکی ورق زدم .. انگار دارم  آلبوم عکس ورق می زنم .. ورق زدم و ورق زدم تا به اولين نوشته رسيدم .. چقدر آن روزها خوش خط بودم

.........................................................................

 خيلی وقت پيش .. روزهاي خيلی خيلی دور بود .. روزگاری که هيچ کس نمی داند چه زمانی بود
زمين خوشحال بود و آسمان آرام و مهربان .. آنقدر آبی که اگر يکی از مردمان اين زمان آن را می ديد يا نمی دانست چه رنگی است يا چشمهايش کور می شد
ابرها نزديک بودند . اگر دستمان را بلند می کرديم می شد لمسشان کرد چون با خيال راحت در کنار ما شيطنت و بازيگوشی می کردند ، بدون آنکه بترسند آنها را بگيريم و زندانی کنيم
شهری نبود ، کشوری نبود ، سرزمين ها آزاد بودند .. کوه ها مغرور بودند
خورشيد تمام شب منتظر بود نمی توانست صبر کند می خواست زود طلوع کند .. خيلی صبر کرد و آخر چند ساعت زودتر طلوع کرد
بلند شد و با تمام وجود ذره های گرم نورش را به دنيا پاشيد
اولين ذره به صورت پروانه خورد ، چشمهايش را باز کرد و از زيبايی آن روز شگفت زده شد .. بارانی از پروانه از زمين به آسمان باريد و آميخته با رنگهای طبيعت ، دنيا را به زيبايی بی پايان کشاند چون آن روز لياقتش را داشت
روز خوب شيرين که هميشه منتظرش بودم و با فکرش درونم پر از احساس خوش لبخند می شد
کاش آن روز همه عمرم می شد . هرچه خوب بود همانقدر عجيب بود آنقدر عجيب که انگار هرگز نيامد و برای ابد مرا در ترديد بيهوده فرو برد
هرچه خوب بود نفرينش کردم چون طعم تلخ افسوس را به زندگی بی دغدغه ام افزود و حريص و بی تابم کرد .. آرامی مطلوب خوشايند وجودم را چنان بهم ريخت که حتی فجيع ترين مصيبت از پسش برنمی آمد
همه چيز آنقدر اسرارآميز و پيچيده شد که حالم را بهم زد .. چندی بعد هزل بی ارزش رؤيا آن را معنی کرد و هاله بيهودگی مرا با بیتفاوتی آرام آرام کرد آنقدر که حتی نفس کشيدن آزارم داد
اما آزارش را تحمل کردم با همان جادوی اميد و با همان پايان
کمی بعد به ياد شدت تأثر افتادم و دوباره شروع کردم آميخته با اشک های شبانه و اندوه های جاودان
روزی که هيچ به افسوس هميشگی ام دامن زد فهميدم ديگر نفس کشيدن آزارم نمی دهد ديگر به فکر انقلاب احساسات نبودم چون به نظرم خيلی بعيد می رسيد  اما يک چيز را خيلی ممکن ديدم : شدت افسوس

................................................................................

حالا بیشتر از دوازده سال گذشته .. چقدر فرصت ها از دست رفته و چقدر فجایا بر سر من و شهر من آمده .. از شدت افسوس خنده ام می گيرد

23 May 2010

شب

روزهای زيادی است که می گذرد .. به خودم می گفتم چيزی برای نوشتن ندارم . واقعا هم همينطور است . من ديگر از روزها چيزی ندارم و هرچه دارم در شب هاست .. انگار پاره های زندگی ام به شب ها و تاريکی ها و در ابهام گره خورده اند . روزها را فراموش کرده ام . انگار در آفتاب چيزی نمی بينم و انگار در روشنايی سراسيمه و بی اراده هستم . هياهوی روز ديوانه ام می کند و انگار من در شلوغی روز گم می شوم . انگار خورشيد همه روشناييش را بر اندام من انداخته و همه را متوجه من کرده ..  انگار می خواهد با حرارت من را خفه کند ، نفسم را تنگ کند و صدايم را گنگ و چنان با شدت بر چشم هايم بکوبد که بسختی بتوانم تشخيص دهم . می خواهد مرا بسوزاند
من از دستش فرار کردم بسوی خلوت و سکوت شب و پنهان شدم در تاريکی . حالا من می توانم ببينم آنهايی را که نمی توانند من را ببينند . اينجا در اين آرامگاه شبانه ، در اين سوسوی ملايم مهتاب و لابلای سياهی آسمان ، من همچون کودکی شده ام پيچيده در پتويی نرم . می خواهم ببندم چشم هايم را ، غرق در رؤيا باشم وقتی جايی برايم در واقعيت نيست

21 May 2010

روزی که کامو هم رفت

در یکی از بعدازظهرهای ژانویه در خانه سارتر تنها بودم که تلفن زنگ زد .. لانزمن به من خبر داد .. کامو بر اثر تصادف اتومبیل کشته شده .. همراه دوستی از جنوب بر می‌گشته که به درخت چناری خورده و در دم جان سپرده  .. گوشی را گذاشتم . راه گلویم بند آمده بود، لب‌هایم می‌لرزید به خود گفتم، گریه نخواهم کرد او دیگر برایم چیزی نبود

کنار پنجره ماندم و شب را که به سوی سن زرمن دپره فرو می‌افتاد تماشا کردم .. ناتوان‌تر از آن بودم که خود را آرام کنم و نیز ناتوان‌تر از ان بودم که در اندوهی عمیق فرو روم .. سارتر هم خيلی متاثر بود و تمام شب به اتفاق بوست از کامو صحبت کردیم .. پیش از خواب قرص بلادنال خوردم . از وقتی که سارتر معالجه شده بود دیگر از این دارو استفاده نمی‌کردم . باید می خوابيدم اما چشم‌هایم روی هم نمی‌رفت. بلند شدم .. سرسری لباس پوشیدم و رفتم بیرون و در دل شب به قدم زدن پرداختم. تأسف مرد پنجاه ساله را نمی‌خوردم .. تأسف این درست‌کار بی‌عدالت دارای تکبر آمیخته به بد گمانی و به شدت پنهان شده در پس نقاب را که رضایتش به جنایت‌های فرانسه ، او را از قلبم زدوده بود .. تأسف یار و همراه سال‌های امید را داشتم که چهره بی‌نقابش آنقدر خوب می‌خندید .. و لبخند می‌زد. تأسف نویسنده جوان جاه طلبی را داشتم که دیوانه زندگی، لذت‌هایش، پیروزی‌هایش، رفاقت، دوستی، عشق و سعادت بود.. دیروز برایش بیش از پریروز حقیقت نداشت
کامو به صورتی که دوستش داشتم در دل شب آشکار می‌شد .. در یک لحظه باز یافته و باز به نحوی دردناک نابود می‌شد .. همواره هنگامیکه مردی می‌میرد، کودکی، نوجوانی، و جوانی نیز همراه با او جان می‌سپارند . هر کس بر آنکه عزیزش بوده می‌گرید

بارانی سرد و ریز می‌بارید .. در پناه درها ، ولگردهایی افسرده از سرما خود را جمع کرده و خوابیده بودند. همه چیز قلبم را پاره می‌کرد. این بی نوایی این بدبختی این شهر .. دنیا .. زندگی و مرگ

وقتی بیدار شدم فکر کردم دیگر این صبح را نمی‌بیند. نخستین بار نبود که این را با خود می‌گفتم، ولی هر بار نخستین بار بود

کایات آمد .. به خاطر می‌آورم درباره سناریو بحث کردیم . این گفت‌وگو فقط شبیه گفت‌وگو بود. کامو به جای آن‌که دنیا را ترک کند، بر اثر شدت حادثه‌ای که بر او فرود آمده بود مرکز دنیا شده بود و من دیگر جز با دیدگان خاموش او را نمی‌دیدم .. به جانب او شتافته بودم جایی که در آن چیزی وجود ندارد و من ابلهانه و اندوهگین چیزهایی را که همچنان وجود داشتند در حالیکه خودم در آنها دیگر چیزی نبودم، تصدیق می‌کردم. تمام روز در کنار تجربه غیر ممکن تلو تلو خوردم. آن سوی نیستی خودم را لمس می‌کردم

آن شب برنامه ام این بود که به تماشای همشهری کین بروم . پیش از وقت به سینما رسیدم و در کافه مجاور در خیابان اپرا نشستم. مردم بی‌اعتنا به عنوان درشت صفحه اول و عکسی که کورم می‌کرد روزنامه می‌خواندند .. به زنی می‌اندیشیدم که کامو را دوست داشت و به عذابی ناشی از دیدار این چهره همگانی نقش بسته در هر گوشه خیابان . چهره ای که به نظر می‌رسید همان قدر به همه تعلق دارد که به این زن .. ولی دیگر دهانی ندارد که عکس این مطلب را به او بگوید

شیپورهایی که نومیدی نهان انسان را در دل باد می‌گسترانند به نظرم بی‌نهایت تصنعی بودند. میشل گالیمار به شدت زخمی‌شده بود . او در جشن های 1944 و 1945 ما حضور داشت . میشل هم در گذشت. ویان ، کامو ، میشل ..  سلسله مرگ‌ها آغاز شده و تا مرگ خودِ من هم که دیر یا زود به اجبار فرا می‌رسد ادامه می‌یابد

از کتاب خاطرات سیمون دوبوار

سه قطره اشک

بعدظهر يک روز پاييزی هرگز زمانی نيست که آرزوی بودن در آن را داشته باشم .. و حالا بعدظهر يک روز پاييزی است .
اواخر پاييز 82 است . بيست و هشتم آذر بايد امتحان مهمی بدهم ..  يعنی فردا 

نزديک غروب شده .. غروب دلگير پاييز طولانی ..
يکی گفت : يه توله سگ تو حياطه 
اما  دوتا بودند .. يکی سفيد و يکی سياه .. تو دهن سياهه يه ماهی مرده بود 
 توحياط بودنشون افتاد گردن من چون هميشه منم که حيوونای تو کوچه رو مهمون می کنم .. من بيچاره رفتم که بيرونشون کنم .. در کوچه رو باز کردم .. نرفتند .. خودم هم از ترس داشتم می مردم .. هر تکونی که می خوردند ده متر می پريدم عقب .. هر کار کردم نمی رفتند .. يه لنگه کفش و برداشتم و هر چی زور داشتم جمع کردم و پرت کردم .......... صدای ناله حيوون بلند شد و دوتاشون از در رفتند بيرون .. ماهيشون هم جا موند .. قهر کردند و رفتند
اول سياهه گريه کرد بعد سفيده و بعد من
نمی دونم خدا چقدر ناراحت شد .. انگار هنوزم منو نبخشيده
تموم شد .. انگار زندگي تو اشک حيوون بيگناه حل شد .
همين شد که نرفتم امتحان بدم .. فرصت بزرگی بود اما به اندازه غذايي که برای اون حيوون ارزش داشت ، باارزش نبود
اسمشو گذاشتم دُرُن .. اسم سفيدروهم نُرُن .. فکر کردم سفيده خواهره و سياهه برادرشه ..
بعد ها که با رفتار سگ ها آشنا شدم ، فهميدم سياهه که دمشو برام تکون ميداده می خواسته باهام بازی کنه و دنيا بيشتر برام سياه شد

کوچه ها رو دنبالشون گشتم ، نبودند که نبودند
گم شدند .
به عمرم اينطوری پشيمونی رو حس نکرده بوده .. هزار بار پرسيدم خدايا چرا گذاشتی کفشه بخوره بهش .. چرا گذاشتی من برم بيرونش کنم .. چه فايده .. آنچه نبايد مي شد .. شد

من موندم و غم .. آره نرفتم امتحان بدم .. اينطوری شد که اين عادت در من ماند ، روز گذراندن جایش را داد به سال گذراندن

نمی دونم حيوون کوچولو کجا رفت .. چی شد .. چقدر دردش آمد .. غذاشو که جا گذاشت ، بجاش چی خورد .. نکنه اون ضربه باعث بشه بميره .. نکنه بميره ای خدا .. نکنه زخمی شده و ديگه نمی تونه غذا پيدا کنه .. کاش که مادرشو پيدا کنه .. کاش که چيزيش نشده باشه و زود يادش بره .. کاش کنار خواهرش باشه و يکی بهشون غذا بده .. کاش يادشون بره من چيکار کردم .. کاش برگردند دنبال غذاشون و من نازشون کنم .. کاش منو ببخشند

ای وای و ای کاش

چيزی که روی زمين نبايد بريزه اشکه .. هر اشکی که بريزه یه تيکه از يه زندگی می سوزه
مگه زندگی ما چند تيکه هست 

MILOOON

روح مغرور ، روحي بود كه زندگي ميلون را لبريز از ترديد و پشيماني مي‏كرد . سال هاي زيادي بود كه فكر مي كرد به همين زودي ، آنطور كه دوست دارد ، روزها خواهند گذشت . افسوس ... هر روز لحظه‏اي به خود مي‏آمد و همه چيز را همانطور كه بود مي يافت . اين شُك و اين حال بد را بسختي ، با همان تفكر خوش خيال ، تمام مي‏كرد و دوباره اين چرخه ترديد و اميد ، سال ديگري را به عمر بيهوده او مي افزود ... اين بخود آمدن كه لحظه هاي تير كشيدن درد غم روح بلند پرواز تحقير شده او بود ، بتازگي ، هر روز دچارش مي‏كرد . غروري كه اين روزها هر ساعت مي‏شكست و بطالتي كه هر لحظه زندگيش را در بر مي‏گرفت ... او را نا آرام مي‏كرد . فهميده بود كه اعمال زندگيش چندان ارزش انجام گرفتن نداشته اند . هيچگدام . مدت زيادي بود كه مي‏انديشيد به اين هيچ كردن خاتمه دهد ، بلكه انحطاط او سبب منفعت كسي شود ... چطور اينقدر صبر كرده بود ؟ تفكر ... تفكر ... تفكر ... بالاخره بايد رفت وقتي دليل هاي رفتن فراوان باشند و بي حوصلگي بر نشاط چيره شده باشد ، حتي حوصله اميدواري ... تصميمش را گرفت . فكر كرد به سادگي برود . اما طاقت نياورد بدون گفتن چند كلمه ، همه چيز را تمام كند . آخرين حرف ها را نوشت . كاري كه ديگر هرگز در همه آفرينش تكرار نمي‏شد ... « من ، ميلون ، در اين سن مي‏خواهم با كمال ميل شما را ترك گويم . شما كه همواره مرا رنجانديد و از من رنجيديد . من ديگر حرف نخواهم زد و به آرامي خواهم رفت . تنها از شما مي خواهم براي شادي روحم دعا نخوانيد ، چون او آنوقت كه مي خواست شاد باشد ، غمگين غمگين بود . و چون شاديي كه شما براي او طلب ميكنيد ، شاديي نيست كه او بخواهد . »
می گويند شب دراز است ..اما کاش شب واقعا دراز بود
تا چشم هايت گرم خواب می شوند .. شب می رود
روز آمده و می گويند تو بايد بيدار باشی در روز

16 May 2010

دام خواب

دلم تنگ می شود .. برای تو .. بهتر است هيچوقت به ياد هم نيفتيم .. بهتر است کاملا از هم بی خبر بمانيم
نمی توانم خاطراتم را فراموش کنم .. چيزی جای تو را پر نمی کند
تو نمی دانی چطور در ذهنم زنده می شوی .. آنقدر که من فکر می کنم کنارم نفس می کشی .. گاهی هم تو را پشت سرم احساس می کنم .. وقتی برمی گردم خالی است .. وصدايت در تمام وجودم موج می خورد .. انگار در گوشم چيزی زمزمه می کنی يا آوازی زير لب می خوانی
فکر می کنی من تا کی می توانم زندگی کنم .. هر قدر هم که باشد کافيست
ما بهم ثابت کرديم به جايی نمی رسيم و چون هر دو به جايی نمی رسيديم باهم همراه شديم
باهم همراه شديم در مسيری سرد وخيالی و خيال کرديم راه رفتن آسان است
رفتيم و رفتيم .. با چشم های بسته
من به تو گفتم خيلی خسته شدم .. تو گفتی بخواب و من خوابيدم
خوابيدم .. خوابيدم و هنوز گرفتار دام دنيای خواب ها ام .. چرا من را بيدار نمی کنی

15 May 2010

هيچ

وقنی دلم می خواهد فرياد بزنم .. انگار حتما بايد فرياد بزنم و هربار وقتی می خواهم فرياد بزنم ، نيمه شب است و همه خواب هستند و ما در شهريم و کسی متوجه نخواهد شد صدای فريادی روی پشت بام برای گرفتن دزد نيست .. کسی نمی فهمد دزدی در کار نيست و تنها يک نفر به سرش زده فرياد بزند .. بدتر از آن شايد او را متهم به فعاليت های سياسی هم بکنند
اين روزها همه فريادها در سينه ها حبس اند .. همه انواع فريادها .. روزهای تلخی است .. تلخ تر از هميشه .. نمی دانم تلخی بهتر است يا بی طعمی .. فرقی هم نمی کند .. اينها برای کسانی معنا دارد که طعم ها را حس کنند .. وقتی هرگز طعم شيرينی را نچشيده باشی تلخ و بی طعم تفريبا يکسان هستند
من فکر کردم زندگی در جريان است .. فکر کردم می توان شاد بود و هميشه خنديد .. من فکر کردم می شود همه چيز را شوخی گرفت
همه چيز از شوخی هم بی ارزش تر است .. بی مزۀ بی مزه
من حتی نمی دانم بايد به چه چيز فکر کنم .. من در گرداب زمان گيج شده ام .. همه چيز از دستم رفته است .. همه را باد برده است
من چيزی ديگر ندارم که با آن ادامه بدهم .. اگر هم داشتم ادامۀ چه را بدهم ؟ 
بهتر است در همان فکر فرياد زدن بمانم .. شايد بتوانم به ديگران ياد بدهم چطور آهسته فرياد بزنند

13 May 2010

فريب

وقتی همه فکر می کنند تو خوب هستی و تو واقعا خوب نيستی .. تو نه انسان خوبی هستی ، نه موجود خوبی ، نه فرزند خوبی ، نه خواهر خوبی و نه مخلوق خوبی
در کل خوب نيستی ، در شرايط خوبی هم نيستی .. در مکان و زمان خوبی هم نيستی
همه چيز آنقدر خوب نيست که خنده دار می شود اما درواقع خنده دار نيست .. اصلا همه چيز آنطور که هست نيست
وقتی همه چيز و من اينطور هستيم ، انگار ديگران را گول می زنيم .. من هرگز نخواستم کسی را فريب دهم
مگر می شود فريب دادن دست خودمان نباشد .. انگار می شود
آره خوب که ببينيم همه همديگر را و حتی خودمان را فريب می دهيم
ما همگی خوب نيستيم .. اما آنهايی که فکر می کنند من خوب هستم همه از من بهتر هستند و چند نفری از همه بهتر هستند
کاش من واقعا خوب بودم .. کاش همه مان خوب می شديم .. کاش همه چيزخوب می شد .. کاش فريب دادن صد در صد دست خودمان بود

11 May 2010

Tim Burton's Exhibition - MoMA

Enjoy Tim Burton's exhibition at MoMA .

http://www.moma.org/interactives/exhibitions/2009/timburton/index.php

This page may load slowly .. Wait for few minutes , click on works to see his fantastic drawings ..

10 May 2010

ربه کا

روزها به طرز نگران کننده ای بی ثمر سپری می شوند .. نمی توانم مطمئن باشم درس خواندن ، کار کردن ، کلاس رفتن و از اين قبيل کارها ، زندگی را بهتر می کنند .. امروز سرگذشت دختر سرخپوستی را ديدم .. ربه کا .. نه سواد داشت نه روابط قوی اجتماعی و نه سرسوزنی از آنچه که انسانها امروز بزرگ می بينند و به آن افتخار می کنند .. ربه کا مثل آب زلال بود ، در طبيعت غرق شده بود .. آنقدر آميخته با طبيعت که وقتی او را می ديدی انگار امواج دريا يا ابرهای آميخته با قله کوه ها را می بينی و آنقدر آرام بود که وقتی لمسش می کردی ، احساس می کردی قلبت از شدت آرامش از حرکت ايستاده ..
من دوست دارم ربه کا باشم و می دانم اين هرگز ممکن نيست .. برای هيچ کس در اين دنيای مثلا متمدن .. ما هيچ وقت نمی توانيم همه آنچه که هستيم .. باشيم .. حتی اگر هم بتوانيم ، آنچه که هستيم را دوست نخواهيم داشت

If you like to read it in English , please click below ..



Winter looks like Spring ..

09 May 2010

مه و برف


چقدر دنيا زيباست وقتی دانه های برف در مه محو می شوند

snowflakes are lost in haze ...


07 May 2010

تا ابد


ما وقتی بهم می رسيم که ديگر هيچ اشکی روی زمين نريزد
آره اين بهترين قراری است که می توانيم بگذاريم . انگار روزی است که هرگز نمی آيد
من فکر می کنم دوست دارم تو را ببينم ، اما حتی اگر همديگر را ديديم ، بايد بهم چه بگوييم
شايد من حتی نتوانم به تو لبخند بزنم اما شايد تو به من بخندی .. اگر اين کار را کردی من قطعا نمی توانم جلوی خنده ام را بگيرم . شايد هم گريه کنم و اگر من گريه کنم تو حتما تعجب خواهی کرد
ما .. می شد باهم باشيم .. از خيلی پيشتر .. می توانستيم باهم جای ديگری باشيم .. باهم خوشحال باشيم يا حتی غمگين یا حتی خشمگين

حتی نمی دانم تو کجايی .. تو هم نمی دانی من کجا هستم و ما حتی نمی دانيم ديگری هنوز زنده است يا نيست
انگار ما همديگر را فراموش کرده ايم .. می خواهم هميشه به تو راست بگويم .. تو روزهايی از فکرم رفتی .. روزهای کمی نبود .. ولی خب اشکالی ندلرد .. بهرحال حالا برگشتی اينجا .. در خيال من .. همين جا بمان تا آن روز بيايد .. شايد آمد

If you like to read this in English , please click below ..

05 May 2010

رفت

کی می تونه همچين آدم لطيفی رو مجبور کنه بره یه جای خشن .. تا آخرين لحظه می خنديد .. یه بار گفته بودم که مرد برای من کسیه که با یه کوه اندوه و غم تو دلش ، بهت لبخند بزنه ..
خب رفت .. این هم فعلا رفته و من اصلا صبور نیستم و من دوباره نمی دونم خودمو چطوری سرگرم کنم .

04 May 2010

.

بيا تا ابد باهم باشيم .. تا فراموش کنيم نمی توانيم پرواز کنيم .. بيا کنار هم آهنگ اندوه بی پايانمان را گوش دهيم و همانطور که از قطعه ای از سمفونی آلبينونی لذت می بريم ، بهمان خوش بگذرد . اگر دوست داشتی مرا لمس کن و انگشتانت را لابلای موهايم بلغزان . من ديگر ناراحت نمی شوم و من ديگر می خواهم از همه صحنه های روزگار يک کمدی بسازم و از ته دل به همه آنها بخندم ، آنقدر که اشکم دربيايد ..
فقط می خواهم تو را داشته باشم چون هميشه دوست دارم صدايت را بشنوم ..

01 May 2010

. . .

چه چيزی را در مورد يک روز بايد بنويسم وقتی من همان جايی هستم که همواره بودم و همان کارهايی را می کنم که روزهای قبل هم کرده ام . وقتی با آدم های جديدی برخورد نکردم و وقتی همه چيز و همه کس و همه اوقات به همان روال قبل گذشته . انگار سال هاست من ايستاده ام .. هنوز اول راهم .. راه درازی مانده و زمان کمی  . انگار نا اميد شدم ، هر قدر هم که سريع بدوم باز هم این راه ناتمام خواهد ماند . من باور نمی کنم در راه بودن مهم باشد .. اگر يک قدم هم به آخرش مانده باشد هنوز من ناموفق هستم .. هدف آخر اين راه است و بعيد است به آن برسم . وقتی خيلی بعيد باشد مثل محال ، چه فرقی می کند بايستم ، بدوم ، سريع بروم يا آهسته

زمستان هنوز هست





تمام لحظات پر بود از باران و ابر و هرچه می شنيدم آهنگ برخورد قطره ها بود بر برگ ها و شکوفه ها و سنگ ها .. همه چيز سبز بود و آرام و آسمان خاکستری بود
هنوز روی کوه ها برف بود و زمستان هنوز هست