22 August 2005

یک روز مردی زیبا از لاک تنهاییش بیرون آمد و زد به دل مردم
همه همانطور بودند که بودند نامهربان – نفرت انگیز
همه چیز همانطور بود که بود کثیف ، پست و نفرت انگیز
خیلی زود دریافت اگر می خواهد هنوز زنده باشد ، فقط یکجا برای ادامه دادن وجود دارد : لاک تنهایی
دوباره به طرفش رهسپار شد
قدم هایش را کند برمی داشت چون همه جا وحشتناک شلوغ و دیوانه کننده بود
انگار به جهنمی حقیقی وارد شده و در آن سرگردان است
آنهایی که از کنارش می گذشتند ، مثل او انسان بودند
چطور تحمل می کنند
به آن محیط اگر از بالا نگاه می کردی مجموعه ای از نقاط بود که حرکت می کردند درون مردابی سیاه و بدبو
جای زندگی به همین برای آنها تبدیل شده بود
هر قدم که جلو می رفت ، سؤال بزرگ تر می شد
چه کسی اینقدر ظالم بوده
چه کسی زندگی را پایمال کرده
رفته رفته توان و تحملش تحلیل می رفت
گام برداشتنش را تندتر و تندتر کرد
می خواست دیگر نبیند ، نباشد و نشنود تندتر و تندتر ..
ناگهان ایستاد
چشم در چشم
چیزی را حس می کرد که تا این لحظه هرگز تجربه نکرده بود
نزدیک تر و نزدیک تر شد
آنچه جلویش ایستاده بود ، یک زن روسپی بود و او آن زن پست را دوست داشت
درون آن زن چیزی بود که برای او در همه کهکشان پیدا نمی شد
او مردی زیبا بود که از لاک تنهاییش بیرون آمد ودر راه فرار از پلیدی ، مجذوب آنچه شد که از دیدگاه پلیدی ها ، پست بود
این همه زیبایی که به پستی کشانده شده

09 August 2005

ما بدبختیم ما اینهمه بدبختیم
روزهای زندگیمون داره تلخ تر و تلخ تر می شه فقط بخاطر دو چیزه
چون ما به دو چیز پست خیلی بها دادیم خیلی بیشتر از ظرفیتش به کم ارزش ترین چیزها

به
عدد و ورق

 

24 July 2005

Elenore

اِلِنُر نمي‏خواست بيشتر زنده بماند
مي خواست ديگر زنده نباشد چون جايي براي زندگي كردن نداشت و چيزي براي زندگي گذراندن
سال هاي زياد هراس بازدارنده او بود و او ناچار در يك جا بود
يكجا را اشغال كرده بود چون چاره ديگري نداشت
ماداميكه نفس مي‏كشد حجمي از كهكشان را تصرف خواهد كرد
آن را اصلاً نمي خواست و مايه تنفرش بود
چون نياز به آن حجم ، ‌محتاجش كرده بود و بتازگي دريافته بود
چيزي فراتر از آن
درواقع به يقين رسيده بود ، اما چقدر مضحك
وقتي كودكي بيگناه بود ، آن را حس كرده بود
شايد اكنون او بخاطر خشم و غم به آن محكوم مي‏شد ، اما آن روزها چطور ؟
خيلي زود او معناي تبعيض را درك كرده بود و با پا گذاشتن به دبستان با مفهوم گسترده تري از آن عميقاً‌ آشنا شده بود
پشيماني و غم هم همان روزها آمدند و هراس بارها دل كوچكش را لرزاند
وقتي او آنقدر كوچك بود

امروز زمان زيادي در اندوه سپري شده و امروز ديگر مي‏داند مزاحمت كافيست و مي‏داند تفاوتي وجود داشته و
مي داند بهانه اي كافي بوده است

كافيست ، اين حجم ناچيز هم براي شما »
من سال هاست كه آن را نمي خواهم ، اما من بزدل و خسته بودم
جداً تعارف نمي كنم ، با كمال ميل آن را به شما تقديم مي‏كنم ، همه اش را
هنوز هم بزدلم اما خستگي صبرم را تمام كرده
اگر كمي صبورتر بودم ، مي توانستم انتظار پاداشي داشته باشم ، اما عطاي آن را به لقايش مي بخشم
« بگيريد

اين آنچه بود كه النر همواره آرزويش را داشت : تقديم كند و بگذارد برود

هراس

همان هراس عظيمي است كه زندگي مرا پوشانده
من درون آن هميشه به بالا نگاه كرده‏ام
فقط به اميد يك نشانه . نشانه براي آرام بودن
براي عصيان . براي بي‏باك گشتن و اعتراض
اما هراس معلق همواره يكسان نماند
آنجا را كه من با رنج يافتم ، بسادگي گم كرد
دوباره يافتم و اين بار مرا صدا زد
وقتي برگشتم ، هيچ نبود من ماندم . سراسيمه و مبهوت

فلاكت هرروز نزديك تر مي‏شود و بزدلي مثل من تنها يك كار بلد است : عادت
هستي ننگين تر خواهد شد . و معنا احمقانه تر

اما غم ، اميد است
اندوه و اندوه
آنقدر بزرگ خواهد شد كه خشم برخيزد . برهم بزند و ويران كند
جايي نخواهد ماند براي هيچ چيز

16 June 2005

روزي كه من كودك بودم دنيا كوچك بود مهربان بود
آنقدر بزرگ نشده بودم كه معناي كلمات را احساس كردم و آنقدر كوچك بودم كه از ته دل غمگين شدم آنقدر آرام بودم كه غم من پنهان مان و آنقدر پنهان ماند تا خشمگين شد آنقدر خشمگين كه همه چيز را درهم كوبيد آنقدر محكم كه قلبم شكست
 آنقدر خرد شد كه چشمانم پر از اشك شد آنقدر كه اشكها سرازير شد

20 May 2005

La chute

One side , there everything is beautiful... Another side , there are those who fails ... No matter how difficult it is , I want to be within                                    Albert Camus