24 July 2005

Elenore

اِلِنُر نمي‏خواست بيشتر زنده بماند
مي خواست ديگر زنده نباشد چون جايي براي زندگي كردن نداشت و چيزي براي زندگي گذراندن
سال هاي زياد هراس بازدارنده او بود و او ناچار در يك جا بود
يكجا را اشغال كرده بود چون چاره ديگري نداشت
ماداميكه نفس مي‏كشد حجمي از كهكشان را تصرف خواهد كرد
آن را اصلاً نمي خواست و مايه تنفرش بود
چون نياز به آن حجم ، ‌محتاجش كرده بود و بتازگي دريافته بود
چيزي فراتر از آن
درواقع به يقين رسيده بود ، اما چقدر مضحك
وقتي كودكي بيگناه بود ، آن را حس كرده بود
شايد اكنون او بخاطر خشم و غم به آن محكوم مي‏شد ، اما آن روزها چطور ؟
خيلي زود او معناي تبعيض را درك كرده بود و با پا گذاشتن به دبستان با مفهوم گسترده تري از آن عميقاً‌ آشنا شده بود
پشيماني و غم هم همان روزها آمدند و هراس بارها دل كوچكش را لرزاند
وقتي او آنقدر كوچك بود

امروز زمان زيادي در اندوه سپري شده و امروز ديگر مي‏داند مزاحمت كافيست و مي‏داند تفاوتي وجود داشته و
مي داند بهانه اي كافي بوده است

كافيست ، اين حجم ناچيز هم براي شما »
من سال هاست كه آن را نمي خواهم ، اما من بزدل و خسته بودم
جداً تعارف نمي كنم ، با كمال ميل آن را به شما تقديم مي‏كنم ، همه اش را
هنوز هم بزدلم اما خستگي صبرم را تمام كرده
اگر كمي صبورتر بودم ، مي توانستم انتظار پاداشي داشته باشم ، اما عطاي آن را به لقايش مي بخشم
« بگيريد

اين آنچه بود كه النر همواره آرزويش را داشت : تقديم كند و بگذارد برود

No comments: