24 August 2006

شهربانو

مرتیکه لندهور پاشو کرده بود توی یه کفش که همینو می خوام انگار ارث باباشه
بابای از خدا بی خبرشم خودشو کرده بود امام ، بچه خرفتشم امامزاده گیر داده بود و بابابزرگمو بدجور گرفتار کرده بود
مامان بزرگم می گفت صبح شفق اونوقتی که خورشید خودش پیدا نیس اما نورش تو آسمونه ، هرچی از خدا بخوای بهت میده

می گفت همون وقت اومد نشست پای تنور پیش من دستپاچه و بی قرار بود خمیر از دستش سر خورد تو تنور نشست دستشو گذاشت رو سرش و از ته دل داد زد خدایا نذار نصیب این نامرد شم
می گفت وقتی اینو شنیدم دلم ریخت
سر ظهری بابابزرگم یواشکی میاد به مامان بزرگم میگه نمی ذارم دختره سیابخت شه می خوام با حاجی بفرستمش شهر برو بگو بارو بندیلشو ببنده حواستو جم کن کسی خبردار نشه

میگفت اومدم با دل خون بقچشو خودم گره کردم پیشونیشو بوسیدم گفتم خدایا نذار طفلکم سیابخت شه دستشو گرفتم تا پای ماشین بردمش
سر راه یه نامرد که واسه چندرغاز شرفشم به باد میداد مارو دید های و هوی راه انداخت که آی عروسو فراری دادن آآآآآآآآآی هااااااای
فرصت نشد روی ماهشو خوب ببینم فرصت نشد یه بار دیگه ببوسمش زودی کردمش تو ماشین گفتم حاجی بجنب برو
ماشین که داشت راه میفتاد مردم چش سفید ده رسیدند بدو بیراه نثارش کردن و سنگ و پهن بدرقه راهش
اینجوری مسافرو بدرقه کردن شگون نداره هی گفتم از خدا بیخبرا اینطور نکنید معصیت داره
اِی... کو گوش شنوا چشممو دوختم به ماشین تا دونه آخر غباری که کرده بود هوا بشینه رو زمین
رفت ... رفت با دل پرِغم با چشم پر اشک با یه کوه درد با دلتنگی رفت و من دیگه چشماشو نندیدم
با همین دستا کفنشو پیچیدم
کفنش شد لباس بختش
گفتم مادربزرگ غصه نخور خدا نخواست پاش به تهرون خراب شده برسه
نخواست سیا بخت شه

23 August 2006

آنقدر

روزی من کودک بودم

دنیا کوچک بود
خوشحال بود
مهربان بود
آنقدر بزرگ نشده بودم که معنای نهفته کلمات را احساس کردم
و آنقدر کوچک بودم که از ته دل غمگین شدم
آنقدر آرام بودم که غم من پنهان ماند
و آنقدر پنهان ماند تا خشمگین شد
آنقدر خشمگین که همه چیز را درهم کوبید
آنقدر محکم که قلبم شکست
آنقدر خرد شد که چشمانم پر از اشک شد
آنقدر که اشک ها سرازیر شد

07 August 2006

در وصف گوهران طهران جنوب


همی بود اندر طهران يکی مکتبی
بود جایگهش آهنگ جنب ايستگه تاکسی
 کزآن رو به دریا نهاد اردشیر
به یزدان چنین گفت کای دستگیر
تو کردی مرا راهی این دیار
الهی نپاید دمی ماندگار
بیفکنده ای اینجا مردمانی چنان
کز آنها فلک مانده انگشت بر دهان
کز آنهاست عزیز دل ، مردی دلیر
به بالا و چهر تیپ گجت ، قد تیر
بدان کو نیست جز کی نژاد
ز او گرد و اورنگ آزاد باد
هر آن چرخد اندر سرش ایده ای
سیه روز گرداند بزرگ ملتی
بود دیگری پیر مردی غفور
بود پای اواندرهمی گرد گور
لیک غافل از این راست مطلب
رسانیده جان خلایق به لب
بود استاد کاندر بُدی بد قٍلق
نبرده فلک جزازو کرده دق
شنیدستی از استاد روح و روان
که در نمره دادن بود کاردان
پراند بهر هرکس بسی متلک
نگیرد خلایق ز درسش جز تک
کسی کو تو را کند نیک بد بخت
نباشد بجز تیزگو ی، فیروز بخت
بمانم همی سخت اندر عجب
بدادی به او چند تیک عصب
بود نیک بانویی در این انجمن
بباشد تُن صوت و آوازش خفن
زند یک دهان جیغ بنفش
بلرزاند و برکند کل عرش
بود دیگری فاتح ریز کار
که چون او ندیدم به ایوان نگار
زند هی به تو لبخندی نهان
نهد بر یاد تو خانم هاویشان
چو بینم چنین و چنان آدمی
برم شک دگرگونه گشته داوری
به هر کشوری نامدارای بدی
به ایران سیه روی و بد خوی و تهی
هرآنکس بیآورده بر این یقین
رها کرده این پارس سرزمین
اگر بوده بی مایه و بر ستوه
همی سر زده سوی دریا و کوه
زبان برگشاد اردشیر جوان
که ای مردمان خفتگان کودکان
چه گویید و این را چه پاسخ دهید
چه گویید و این را چه پاسخ دهید



03 August 2006

همه زندگی ما .. گذشت
با انتظار
گاهی برای شادی وهمیشه نگران از اندوه
هر لحظه به پایان می رسد و دوباره آغاز می شود
تکرار می شود و تکرار می شود آنقدر که خسته کننده می شود

باز هم تکرار می شود و تکرار می شود تا ما به آن عادت می کنیم و دیگر آن را فراموش می کنیم
بعد لحظه ناگواری دوباره به ما یادآوری می کند که چطور فراموش کرديم
دوباره شروع می کنیم
دوباره و دوباره و به آن هم عادت می کنیم

اگر زیاد عمر کنیم حتما وضعيت خيلی بدی پیش خواهد آمد