مرتیکه لندهور پاشو کرده بود توی یه کفش که همینو می خوام انگار ارث باباشه
بابای از خدا بی خبرشم خودشو کرده بود امام ، بچه خرفتشم امامزاده گیر داده بود و بابابزرگمو بدجور گرفتار کرده بود
مامان بزرگم می گفت صبح شفق اونوقتی که خورشید خودش پیدا نیس اما نورش تو آسمونه ، هرچی از خدا بخوای بهت میده
می گفت همون وقت اومد نشست پای تنور پیش من دستپاچه و بی قرار بود خمیر از دستش سر خورد تو تنور نشست دستشو گذاشت رو سرش و از ته دل داد زد خدایا نذار نصیب این نامرد شم
می گفت وقتی اینو شنیدم دلم ریخت
سر ظهری بابابزرگم یواشکی میاد به مامان بزرگم میگه نمی ذارم دختره سیابخت شه می خوام با حاجی بفرستمش شهر برو بگو بارو بندیلشو ببنده حواستو جم کن کسی خبردار نشه
میگفت اومدم با دل خون بقچشو خودم گره کردم پیشونیشو بوسیدم گفتم خدایا نذار طفلکم سیابخت شه دستشو گرفتم تا پای ماشین بردمش
سر راه یه نامرد که واسه چندرغاز شرفشم به باد میداد مارو دید های و هوی راه انداخت که آی عروسو فراری دادن آآآآآآآآآی هااااااای
فرصت نشد روی ماهشو خوب ببینم فرصت نشد یه بار دیگه ببوسمش زودی کردمش تو ماشین گفتم حاجی بجنب برو
ماشین که داشت راه میفتاد مردم چش سفید ده رسیدند بدو بیراه نثارش کردن و سنگ و پهن بدرقه راهش
اینجوری مسافرو بدرقه کردن شگون نداره هی گفتم از خدا بیخبرا اینطور نکنید معصیت داره
اِی... کو گوش شنوا چشممو دوختم به ماشین تا دونه آخر غباری که کرده بود هوا بشینه رو زمین
رفت ... رفت با دل پرِغم با چشم پر اشک با یه کوه درد با دلتنگی رفت و من دیگه چشماشو نندیدم
با همین دستا کفنشو پیچیدم
کفنش شد لباس بختش
گفتم مادربزرگ غصه نخور خدا نخواست پاش به تهرون خراب شده برسه
نخواست سیا بخت شه
No comments:
Post a Comment