12 January 2011

برف می افتد .. بی صدا


زمستانی که دوست دارم .. انگار آمده است .. چند روزی است 
 امروز با من بازی می کند 
یکرنگ می کند .. برف می آید .. مرا صدا می کند .. تسلی می دهد : نیست .. اگر هست تو چرا نمی بینی ؟ 
و من کودک شده ام .. باور می کنم آنچه پشت او پنهان شده ، نیست .. برای دلخوشی 
بدنبال او می دوم می روم می پرم می خندم معلق می شوم و فرار می کنم
از آنچه هست .. و انگار در لایه های سپیدی مخفی می شوم .. سپیدی که آب می شود و براستی گم می کنم
کودکانه باورم می شود من نیستم .. من گم شده ام .. کجا ام ؟
سرگردان در مسیری که برف پوشانده 
برف پوشانده .. همه چیز یکسان است .. برف را می بوسم .. برف را خدا برای که آفریده ؟
کاش من باشم 

1 comment:

paria said...

سولین جدا زمستونه تو هم که عاشق زمستون این مطلبت خیلی با احساس بود