یک روز مردی زیبا از لاک تنهاییش بیرون آمد و زد به دل مردم
همه همانطور بودند که بودند نامهربان – نفرت انگیز
همه چیز همانطور بود که بود کثیف ، پست و نفرت انگیز
خیلی زود دریافت اگر می خواهد هنوز زنده باشد ، فقط یکجا برای ادامه دادن وجود دارد : لاک تنهایی
دوباره به طرفش رهسپار شد
قدم هایش را کند برمی داشت چون همه جا وحشتناک شلوغ و دیوانه کننده بود
انگار به جهنمی حقیقی وارد شده و در آن سرگردان است
آنهایی که از کنارش می گذشتند ، مثل او انسان بودند
چطور تحمل می کنند
به آن محیط اگر از بالا نگاه می کردی مجموعه ای از نقاط بود که حرکت می کردند درون مردابی سیاه و بدبو
جای زندگی به همین برای آنها تبدیل شده بود
هر قدم که جلو می رفت ، سؤال بزرگ تر می شد
چه کسی اینقدر ظالم بوده
چه کسی زندگی را پایمال کرده
رفته رفته توان و تحملش تحلیل می رفت
گام برداشتنش را تندتر و تندتر کرد
می خواست دیگر نبیند ، نباشد و نشنود تندتر و تندتر ..
ناگهان ایستاد
چشم در چشم
چیزی را حس می کرد که تا این لحظه هرگز تجربه نکرده بود
نزدیک تر و نزدیک تر شد
آنچه جلویش ایستاده بود ، یک زن روسپی بود و او آن زن پست را دوست داشت
درون آن زن چیزی بود که برای او در همه کهکشان پیدا نمی شد
او مردی زیبا بود که از لاک تنهاییش بیرون آمد ودر راه فرار از پلیدی ، مجذوب آنچه شد که از دیدگاه پلیدی ها ، پست بود
این همه زیبایی که به پستی کشانده شده
2 comments:
Post a Comment