روزهای زيادی است که می گذرد .. به خودم می گفتم چيزی برای نوشتن ندارم . واقعا هم همينطور است . من ديگر از روزها چيزی ندارم و هرچه دارم در شب هاست .. انگار پاره های زندگی ام به شب ها و تاريکی ها و در ابهام گره خورده اند . روزها را فراموش کرده ام . انگار در آفتاب چيزی نمی بينم و انگار در روشنايی سراسيمه و بی اراده هستم . هياهوی روز ديوانه ام می کند و انگار من در شلوغی روز گم می شوم . انگار خورشيد همه روشناييش را بر اندام من انداخته و همه را متوجه من کرده .. انگار می خواهد با حرارت من را خفه کند ، نفسم را تنگ کند و صدايم را گنگ و چنان با شدت بر چشم هايم بکوبد که بسختی بتوانم تشخيص دهم . می خواهد مرا بسوزاند
من از دستش فرار کردم بسوی خلوت و سکوت شب و پنهان شدم در تاريکی . حالا من می توانم ببينم آنهايی را که نمی توانند من را ببينند . اينجا در اين آرامگاه شبانه ، در اين سوسوی ملايم مهتاب و لابلای سياهی آسمان ، من همچون کودکی شده ام پيچيده در پتويی نرم . می خواهم ببندم چشم هايم را ، غرق در رؤيا باشم وقتی جايی برايم در واقعيت نيست
4 comments:
سلام
ممنون که اومدی منم شیفته ی برفم
آره وقتی جایی در واقعیت نداری با چشم بسته به رویا می روی.
جالب بود برام نظر دوبوار در مورد کامو.
و دیگه اینکه حقیقتش من بلد نیستم چطوری اینجا نظر بذارم.خوشحال می شم پنگوئن ها رو بخونی. توش برف هست.
از علاقه ت به برف دارم استفاده می کنم
ابراهیم در برف
وبلاگ خوبی دارید
خیلی خوب
به دلم نشست
من شمارو لینک می کنم
ظاهرا علاوه بر اینکه خودتون زمستونید لینکاتون هم زمستونی اند ! وجالبه بدونید که منم اسم وبم "زمستان خبرکن" بود و حدود یک ماهه که اسمشو عوض کردم . وخیلی هم احتمالش هست که دوباره به همون اسم قبلی برگردم .
چرا کامنت گذاشتن اینجا اینطوریه ؟؟؟
آدرس وبم رو باید کجا بذارم ؟؟؟
www.zemestan83.blogfa.com
مرسی سولین خیلی قشنگ بود
Post a Comment