15 May 2010

هيچ

وقنی دلم می خواهد فرياد بزنم .. انگار حتما بايد فرياد بزنم و هربار وقتی می خواهم فرياد بزنم ، نيمه شب است و همه خواب هستند و ما در شهريم و کسی متوجه نخواهد شد صدای فريادی روی پشت بام برای گرفتن دزد نيست .. کسی نمی فهمد دزدی در کار نيست و تنها يک نفر به سرش زده فرياد بزند .. بدتر از آن شايد او را متهم به فعاليت های سياسی هم بکنند
اين روزها همه فريادها در سينه ها حبس اند .. همه انواع فريادها .. روزهای تلخی است .. تلخ تر از هميشه .. نمی دانم تلخی بهتر است يا بی طعمی .. فرقی هم نمی کند .. اينها برای کسانی معنا دارد که طعم ها را حس کنند .. وقتی هرگز طعم شيرينی را نچشيده باشی تلخ و بی طعم تفريبا يکسان هستند
من فکر کردم زندگی در جريان است .. فکر کردم می توان شاد بود و هميشه خنديد .. من فکر کردم می شود همه چيز را شوخی گرفت
همه چيز از شوخی هم بی ارزش تر است .. بی مزۀ بی مزه
من حتی نمی دانم بايد به چه چيز فکر کنم .. من در گرداب زمان گيج شده ام .. همه چيز از دستم رفته است .. همه را باد برده است
من چيزی ديگر ندارم که با آن ادامه بدهم .. اگر هم داشتم ادامۀ چه را بدهم ؟ 
بهتر است در همان فکر فرياد زدن بمانم .. شايد بتوانم به ديگران ياد بدهم چطور آهسته فرياد بزنند

1 comment:

Unknown said...

ba inke matne talkhi bood vali kheili ghashang bood mamnoon